زیستن در شعر: در آستانۀ «در آستانه»




                                 
برآنم که طی حدود هفت قرن پس از حافظ، احمد شاملو بزرگترین شاعر ایران است. از همان ایام نوجوانی که شعرهای شاملو را می‌خواندم، بسیار لذت می‌بردم، بی‌آنکه در بسیاری موارد معنی آنها را دریابم. جالب‌تر اینکه، با شور و حرارت تمام برای دیگران هم می‌خواندم و بخت با من یار بود که یکی نپرسید، معنی آنها چیست. حتی یکی از قطعات زیبا و پرآوازۀ شاملو را که یکی از زیباترین قطعات در شعر معاصر فارسی نیز هست - تا سالها روزان و شبان زمزمه می‌کردم، بازهم بی‌آنکه معنی آن را بدانم (« و حسرتی» از دفتر مرثیه های خاک):
نه
ترديدي بر جاي بنمانده است
مگر قاطعيت وجود تو
 
                          كز سرانجام خويش
 
                                                  به ترديدم مي‌افكند،
كه تو آن جرعه آبي
   
                      كه غلامان
 
                                     به كبوتران مي‌نوشانند
از آن پيش‌تر
            
كه خنجر
                     
به گلوگاهِ‌شان نهند
.
می دانیم شعرهای حافظ نیز چنین‌اند؛ با سواد و کم سواد و بی سواد و عارف و عامی از خواندن و شنیدن غزل‌های او لذت می‌برند و چه بسا اگر از آنان بپرسی معنی شعر چیست، پاسخ درستی ندهند. اینجاست که باید به فرمالیست‌ها آفرین گفت که در نقد شعر راه تازه‌ای گشودند. شعر یعنی زبان شعر نه معنی. در شعر که نباید تحلیل مردم شناختی، جامعه شناختی و روانشناخی عرضه کرد. شعر نخست باید شعر باشد و شکوه سخن به تعبیر لونگینوس. شعرِ با شکوه اگر دوست داشت معنی را با خود می آورد و اگر دوست نداشت نه. شاملو در آغاز مجموعۀ شعرهای خود نوشته است: «من به این حقیقت معتقدم که شعر، برداشت‌هایی از زنده‌گی نیست؛ بلکه یکسره خودِ زنده‌گی‌ست». وقتی سپهری می گوید: «من شاعری را دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می‌گفت: شما» یا «من الاغی را دیدم ینجه را می‌فهمید» یا «بره‌ای دیدم بادبادک می خورد»، ما با تصویرهای شعری زیبایی رو‌به‌رو هستیم که از خواندن و شنیدن آنها لذت می‌بریم؛ مانند دیدن تصاویر زیبایی که پی در پی از برابر دیدگان ما می‌گذرند یا دیدن یک مجسمۀ زیبا یا یک باغ پر از گل، ولی زندگی شاعرانه در شعر از لونی دیگر است. شعر فقط تصویرپردازی بکر و تازه نیست، فقط آشنایی‌زدایی (defamiliarization) و برجسته‌سازی (foregrounding) هم نیست. فقط انواع و اقسام هنجارگریزی‌های واژگانی و نحوی هم نیست. شعر تجربۀ منحصر به فرد شاعر است و چگونگی زیستن اوست در این دنیا. شاعر همه چیز این دنیا را به هم می‌ریزد، له می‌کند و ویران می‌کند و بر روی این ویرانه‌ها کاخی نو برمی‌آورد یگانه. تجربۀ زیست شاعرانۀ خود را عرضه می‌کند و این تجربه هر چه نه اینجایی، نیکوتر. شعر جایی برای پخش اعلامیۀ سیاسی و حزبی نیست، جای اندرز و حتی همدردی با نوع انسان هم نیست. شعر شعر است. زندگی شاعرانه یعنی این غزل مولوی:
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون/ دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید / چو کشتی‌ام دراندازد میان قُلزُم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد / که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را / چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را / کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا / چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم /که خوردم از دهان بندی در این دریا کفی افیون
شاملو در بسیاری از شعرهای خود زندگی می‌کند، زندگی منحصر به فردی که باید از بن هوش آن را نیوشید نه آنکه معنی کرد. زندگی را که نمی توان معنی کرد. مانند گلی است که آن را باید بوئید نه آنکه با دست مالید تا نرمی و تعداد گلبرگهایش را اندازه توان گرفت. از سوی دیگر، ناگزیر دربارۀ شعر باید سخن گفته شود و از همین رو به گمانم اصطلاح خوانش دربارۀ شعر درست تر از «معنی» است. به این قطعه توجه فرمایید(«عقوبت» از دفتر شکفتن در مه):
که گفته است
من آخرین بازمانده‌ی فرزانگان زمین‌ام؟ -
من آن غولِ زیبای‌ام که در استوای شب ایستاده است
                                      غریقِ زلالیِ همه آب‌های جهان،
و چشم‌اندازِ شیطنت‌اش
خاست‌گاهِ ستاره‌یی‌ست
در انتهای زمین‌ام کومه‌یی هست، -
آنجا که
       پا در جاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
                تکیه می‌کند
شاعر خود را انسان و اشرف مخلوقات نمی‌داند[1]. فرزانۀ خردمند هم نیست. غول است. مگر غول زیباست؟! ولی در شعر شاعر هست. پس ما در این شعر با یک غول روبه‌رو هستیم که در استوای شب ایستاده است. شب مگر استوا دارد؟! در نگاه شاعر دارد. در آبهای جهان غرق نشده است، غرق در زلالی آبهای جهان است. شیطنت و بازیگوشی مگر چشم‌انداز دارد. چشم‌انداز دارد که هیچ، در برابر چشم انداز شیطنت این غول زیبا  ناگاه ستاره‌ای هم متولد می‌شود. در سطر بعدی متوجه می‌شویم که استوای شب در انتهای زمین است یا انتهای زمین در استوای شب جای دارد که در آنجا کومۀ شاعر برقرار است. در اینجا خواننده به دنیای واقعی پیرامون خود نزدیک‌تر می شود. هرچه باشد، از زمین و کومه‌ای بر روی آن سخن می‌گوید، ولی بلافاصله شاعر چونان سراب هم خودش را فریب می دهد و هم خواننده را؛ چه ، درست است که او می‌گوید پای در خاک استوار کرده است، ولی این «پا در جایی خاک» را به رقص سرابی مانند کرده است که تازه آن نیز به نوبۀ خود بر یک فریبکاری استوار است و آن فریب دادن عطش. تازه، در دنیای ما، این انسان عطشناک است که فریب رقص سراب را می‌خورد نه خودِ عطش. مگر عرفا نمی‌گویند همۀ زندگی ما در این دنیا به اندازۀ زمانی یک پلک زدن می‌گذرد؟! زندگی شاعر در این شعر نیز چه بسا یک لحظه باشد، ولی او در همین لحظه که به زمان شعری ممکن است قرنی طول کشیده باشد، زیسته است، در هیئت غولی زیبا غرق در زلالی همۀ آبهای جهان با کومه‌ای که در انتهای زمین و در استوای شب بر یک فریب استوار است و هرگاه بازی گوشی می‌کند در چشم‌انداز این بازی‌گوشیِ او ستاره‌ای متولد می شود. مولانا نیز در غزل «چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مدهوش»، زندگی جدیدی را تجربه می‌کند: سیلاب، شاعر مجنون و اشکریزان را می‌رباید و چون کشتی در دریایی پر خون می‌افکند که موج‌های آن تخته تخته از کشتی شاعر را فرومی ریزد. سپس نهنگی دریای پرخون را همراه با شاعر و کشتی پاره پاره‌اش چنان فرومی‌بلعد که دریا به هامون بدل می شود و پس از آن هامون هم از هم می‌شکافد و نهنگ را با هرآنچه بلعیده بود، به درون خود می‌کشد. پس شاعر کجاست؟ غرق در دریای خون در شکم نهنگ و نهنگ در قعر هامون. سرانجام، نه هامون ماند و نه دریا. سرنوشت شاعر چون شد؟ نمی داند، زیرا چون در بی‌چون غرق شده است. در زندگی شعری هر اتفاقی می‌تواند روی دهد: چون در بی‌چون غرق شود و شاعر در زلالی همۀ آبهای جهان. انسان می تواند پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار کهکشانهای بی خورشید بشنود. پس تلاش برای یافتن معنایی برای این گونه شعرها بی فایده است. باید خواند و نیوشید و لذت برد و تجربۀ زندگی شعری شاعر را دوباره تجربه یا بازسازی کرد، خود را در شعر شاعر بازیافت و سپس همین خود را گم کرد.
شاملو همچنانکه در شعر زندگی می‌کند در شعر سفر هم می‌کند که گاه از سفر واقعی هیچ کم ندارد. یکی از بهترین نمونه‌ها به‌جز شعر «سفر» از دفتر ققنوس در باران، شعر معروف «در آستانه» است. این سفر خطی نیست، از جایی آغاز نمی‌شود که به جایی برسد. مقصد در آغاز است: کوفتن دری که کوبه ندارد و تازه در پایان شعر درمی‌یابیم که پیش از آن دالان تنگی را درنوشته است. کسی هم او را انتظار نمی‌کشد، نه ارواح و نه اشباح و نه عفریتان و نه شیطان. او خود موجودیت مطلق است، زیرا در غیاب خود ادامه می یابد و معجزه یعنی همین که انسان در غیاب خود نیز حضور قاطعی داشته باشد. سفر آغاز می‌شود و در همان آغاز، هنگام گذار از آستانۀ ناگزیر به پایین  سقوط می‌کند: گذارت از آستانۀ ناگزیر/ فروچکیدنِ قطره‌یِ قطرانی است در نامتناهی‌یِ ظلمات. خواننده چه درکی از شنیدن پژواک آواز فروچکیدن انسان می‌تواند داشته باشد. شاعر به کمکش می‌آید و با یک تشبیه او را در فهم این معنی در جهانی که ساخته است، یاری می‌رساند: چون هُرّستِ[2]  آوارِ دریغ! کار که دشوارتر شد. این یکی چه معنی تواند داشت. فروچکیدن قطرۀ انسان چه تناسبی دارد با ریزش پر سر و صدای (هرّست) آوار؟! اما مسافر شعر شاملو که موجودیت مطلق هستی است و حتی در غیابش ادامه می یابد، می تواند پژواک آواز فروچکیدن خود را چون ریزش ناگهانی آوار دریغ بشنود. واج‌آرایی واجِ مکرّر «ر» (4 بار) و نام آوای هُرّست، گویی سبب می شود که خواننده نیز همرا ه با «تو»یِ مسافرِ شعر که سپس‌تر به «من» شاعر و «ما»یِ انسان تغییر هویت می‌دهد- در نامتناهی ظلمات چون آوار فروچکد و فروریزد. از شعر صدای مهیب ریزش آوار می‌آید! اگر کسی با شنیدن سمفونی چهارفصل ویوالدی، در یک فصل به چهار فصل سال قدم نهاده باشد، آوار دریغ را هم در این شعر نیک حس می‌کند و خراب می شود.  آوار دریغ یعنی چه؟ خواننده از این ترکیب چه دریافتی تواند داشت. دریغاگویی و ای کاش‌گویی  شاعر پیش از آن آمده است. همان دریغاگویی‌ که قرن‌ها و هزاره‌هاست که بر سر بشر آوار شده است:
«-دریغا
     ای کاش ای کاش
                       قضاوتی قضاوتی قضاوتی
                                                    در کار در کار در کار
                                                                             می بود!»-
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشید-
چون هُرَّست آوارِ دریغ
                         می‌شنیدی:
«- کاش کی کاش ‌کی
                       داوری داوری داوری
                                              در کار در کار در کار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذات‌اش درایت و انصاف
هیأت‌اش زمان.-
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
مهم نیست آدمِ مذهبی باشی یا نباشی. مهم نیست آرمان‌خواه باشی یا نباشی. طرفدار هر مکتب و مسلک گو باش. مهم این است که پوچی و بی هدف بودن هستی و انسان تحمل ناپذیر است. داورِ شاعر کیست؟ این کیست که به جای ردای قاضیان در هیئت زمان ظاهر شده است؟ این داور هیچ ربطی به زمان- زروانِ کیش جبری زروانی ندارد که بر همۀ امور سیطره دارد و تقدیر هر کس را از پیش رقم می‌زند. اگر تقدیر هرکس از پیش رقم می‌خورد، پس چرا باید اعمالش داوری شود. مگر آنکه فرض کنیم آن داوری هم نتیجۀ محتوم جبریت زروان است. به زمانه و روزگار و دورِ گردون هم که در ادبیات ما - از آغاز تا امروز-  همۀ فلاکت بشر بدان نسبت داده شده است، ربطی ندارد. مسافرِ شعر شاملو از پل صراط که از مو نازکتر و از خنجر تیزتر است عبور نمی‌کند. از پل چینوَد هم عبور نمی‌کند. نه دَئِنای زیبا و خواستنی به سراغش می آید تا اگر نیکوکار است، دستش را بگیرد و از پل به سلامت بگذراند و نه عجوزۀ زشت بدترکیب به سراغش می آید تا اگر بدکار است او را به قعر دوزخ بیفکند. شاعر مانند ارداویراف و کردیر و دانته، نمرده به جهان دیگر می‌رود تا شاید خبری بیاورد، ولی نه از ارواح و اشباح و عفریتان و شیطانِ بهتان خورده، بلکه از موجودیتِ مطلقِ انسان که در غیاب او نه ارواح و اشباح که خود اوست که معجزه‌وار ادامه می‌یابد و در نامتناهی ظلمات  و تالار خاموش کهکشان‌های بی‌خورشید چنان چون آوار فرومیریزد که پژواک آواز مهیب آن را تنها خودش می‌شنود، نه ویرژیل و نه بئاتریس و نه دئنا، هیچکس راهنمای دانتۀ شعر ما نیست، تنهای تنهاست.
در رستاخیزِ شعرِ شاعر که چه بسا لحظه‌ای روی داده باشد، اعمال مسافر نیست که داوری می‌شود. نه ترازویی در کار است که اعمال نیک او در یک کفه و اعمال بدش در کفۀ دیگر سنجیده شوند و نه ترازوداری. نه مینویی در کار است و نه دوزخی. اصلاً قرار نیست اعمالی داوری شود. این خاطره است که داوری می شود: یادگاری که در این گنبد دوّار بماند. آن هم نه یک بار که بارها و بارها از اکنون تا جاودان جاویدان. نه در قیامت که در گذرگاه ادوار.
در آغاز بند بعدی شعر درمی‌یابیم که آنچه تا کنون شاعر پیش روی ما گذاشته است بیرون، منظر و چشم‌انداز است و در این منظر بامدادِ شاعر،«تو»یِ خود را می‌بیند که در پایان سفری جانکاه از آستانۀ ناگزیر رقصان می‌گذرد. از بیرون به درون می‌آید از منظر به نظّاره و ناظر و در همینجاست که «منِ» شاعر یا «تو»یِ منظر دوباره متولد می شود، نه در هیئت من یا تو که در هیئت «ما». تو و من به ما چون تبدیل تواند شد. اگر توانستیم غرق شدن چون در بی‌چون را در شعر مولانا درک کنیم، تبدیل تو و من به ما را هم در اینجا درک می کنیم: وحدت در کثرت و کثرت در وحدت در شعر. اکنون منِ تازه متولد شده در هیئت ما یا در هیئت پرشکوه انسان، چنان تواناست که حتی غرور کوه را درمی‌یابد و هیبت دریا را می‌شنود و مهم‌تر اینکه جهان را معنا نمی‌کند که به قدر و همت و فرصت خویش معنا می‌دهد؛ شاید مانند توده‌ای موم که می‌تواند آن را به هر شکل درآورَد. مگر عرفا نمی‌گویند دنیای ما شبح یا سایه‌ای است از دنیای واقعی در ورای ما؟! پس دنیای سایه‌وار را می توان تغییر داد و معنا داد. در جای دیگر («آشتی»، از دفتر حدیث بی‌قراری ماهان) نیز خطاب به انسان می‌گوید: هستی/ معنای خود را با تو محک می‌زند. شاعر توانایی‌های «ما»یِ انسان را که حتی دایرۀ حضورش جهان را در آغوش می‌گیرد، برمی‌شمارد که شاید این دو توانایی او شکوه‌مند‌تر باشد:
توانِ جلیلِ به دوش بردن بار امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهاییِ عریان
به گمانم امانتِ این شعر که همان دشواری وظیفۀ انسان بودن است، به امانت بیت معروف حافظ  سخت نزدیک است:
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعۀ فال به نام من دیوانه زدند
چرا تنهاییِ عریان؟ زیرا همین ما در هیئت پرشکوه انسان به جای آنکه «هر قلّه و هر درخت و هر انسان دیگر را» به جان در بر کشد، منظر جهان را تنها از رخنۀ تنگ‌چشمی حصار شرارت می‌بیند و از همین رو، انسان و انسانیت جدا مانده و تنهاست و تنهاست. بامداد تنها و خسته، خسته از سفری جانکاه در برابر همان درِ کوتاهِ  بی‌کوبۀ آغاز شعر می‌ایستد، دری که غلغلۀ آن سوی آن توهمی است و هیچکس او را انتظار نمی‌کشد. باز هم تنهایی و تنهایی، تنهایی عریان.
دیدیم که این سفر نه آغازی داشت و نه پایانی. آغاز در پایان بود و پایان در آغاز و منزل‌گاه‌های این سفرِ بامداد خسته را می‌توان مشخص کرد: هر جای که رنگی از انسان دارد، از همانجا عبور کرده است. با «تو» آغاز سفر کرده است، به «من» رسیده و سپس در «ما» ادامۀ مسیر داده و در پایان سفر، دوباره به «تو» رسیده است.



[1] . بر خود مبال که اشرف آفرینه‌گانِ تواَم من
                                                   بامن
                                                        خدایی را
                                                                  شکوهی مقدر نیست
(«آشتی» از دفتر حدیثِ بی‌قراری ماهان»)   
[2] . در میانۀ نوشتن این مطلب، روزی به دیدار استاد نازنین و گرانمایه ابوالحسن نجفی رفتم و از او پرسیدم، هُرَّست در این شعر شاملو یعنی چه؟ معنی‌اش را در شعر می‌فهمم، ولی چرا در هیچ فرهنگی ثبت نشده است؟ نه در فرهنگ عامیانۀ شما و نه در دهخدا و سخن و معین. شاملو از کجا با این واژه آشنا بوده است؟ گفت: «نباید هم در فرهنگ من باشد، عامیانه نیست. یعنی بانگ بلند و غرّش ناگهانی و در قصه‌ای در تفسیر تربت جام (تفسیر سورآبادی) آمده است. برخی از قصه‌های این تفسیر را، از جمله قصه‌ای که همین واژه در آن به کار رفته، خانلری در مجلۀ سخن چاپ کرده است. من در فرهنگستان هُرَّست را به جای بیگ بنگ پیشنهاد دادم، ولی گفتند دیر پیشنهاد دادی و آنها مه‌بانگ را انتخاب کردند». گفت: «مگر شما هم به شاملو علاقه‌مندی»؟ گفتم استاد! به نظر من بعد از حافظ، شاملو بزرگترین شاعر ایران است. گفت : «من هم همین اعتقاد را دارم و سال‌هاست که با علاقه شعرهایش را می‌خوانم». همه چیز حل شد. آیا امروزه هم مجله‌ای چون سخن خانلری داریم؟ افسوس!! از یک سو، شاملوی بزرگ آن قصه را خوانده و این واژه را در خاطر سپرده و در شعر شکوهمند خود به کار برده است و از سوی دیگر، استاد نجفی بزرگ بعد از سال‌ها آن واژه و کتاب را در خاطر سپرده واکنون برای نگارنده تعریف می کند. بعد از انتشار نوشتۀ بالا در فیسبوک نگارنده، دوستان عزیز خراسانی یادآور شدند که هُرَّست در برخی گویشهای خراسان به‌ویژه خراسان جنوبی با همین تلفظ و به معنی صدای مهیب و ناگهانی زنده است. بنابر این، ممکن است شاملو این نام‌آوا را از گویش‌ها نیز برگرفته باشد. پیکرۀ گروه فرهنگ‌نویسی فرهنگستان زبان و ادب فارسی به ما نشان می دهد که این نام‌آوا 4 بار در کتاب ترجمه و قصه‌های قرآن، یک بار در کتاب تفسیر قرآن هردو از سورآبادی و سه بار در کتاب فرهنگ‌نامۀ قرآنی آمده است:
ابوبکر عتیق نیشابوری، معروف به سورآبادی، ترجمه و قصه‌های قرآن (از روی نسخۀ موقوفه بر تربت شیخ جام، نیمۀ دوم)، به کوشش یحیی مهدوی و مهدی بیانی، تهران انتشارات دانشگاه تهران، 1338ش، ص501، 582، 584، 764.
همو، تفسیر سورآبادی، به کوشش علی‌اکبر سعیدی سیرجانی، تهران، فرهنگ نشر نو، 1381ش، ج1، بخش 4، ص2484.
فرهنگ‌نامۀ قرآنی، زیر نظر محمدجعفر یاحقی، مشهد، بنیاد پژوهش‌های اسلامی آستان قدس رضوی، 1377ش، ج2، ص783.
یکی از شواهد سورآبادی در ترجمه و قصه‌های قرآن (ص764): باد رخا نرم‌نرم به‌زیر آن شادروان درآمدی و آن را برگرفتی هفت میل در هوا بردیدی هُرّست و جرّست در جهان افتادی.
در فرهنگ‌نامۀ قرآنی معادلی برای «الرَّجْفَةُ» آمده است، به معنی: « اَخگلا و هُرَّست و نُرَّست».
شاملو در ترجمۀ دن آرام نیز سه بار این نام‌آوا را به کار برده است. بنگرید به:
شولوخوف، میخائیل، دن آرام، ترجمۀ احمد شاملو، تهران، مازیار، 1382ش ص 251، 1050، 1074.

0 نظر :: زیستن در شعر: در آستانۀ «در آستانه»