انگشت در کردن

روز بیست و چهارم تیرماه سومین سالگرد درگذشت دوست دانشمندم، ایران شناس و شاهنامه­شناس بزرگ، پروفسور علیرضا شاپور شهبازی بود. او در 1385 در 64 سالگی پس از یک سال مبارزۀ نفس­گیر با غول سرطان ما را تنها گذاشت و به آسمان پر کشید. نگارندۀ این سطور در همان سال شرح کاملی از زندگانی، فعالیتها و آثار گرانبهای استاد را نوشت که در مجلۀ نامۀ ایران باستان(شمارۀ 9 و 10) به چاپ رسید(شما می توانید در همین وبگاه، در بخش یاد بزرگان آن را بخوانید). امروز به یاد آن بزرگمردِ عاشق ایران، جستار کوتاه زیر را که به­زودی در شمارۀ دوم مجلّۀ فرهنگ­نویسی(ویژه­نامۀ نامۀ فرهنگستان، شمارۀ 2) به چاپ می­رسد، منتشر می­کند.
سه­شنبه 30 شهریورماه 1388

انگشت در کردن
زنده­یاد علیرضا شاپور شهبازی
ترجمه و تکمله: ابوالفضل خطیبی

در تاریخ بیهقی در بخش ماجرای بر دار کردن حسنک وزیر از قول محمود غزنوی چنین می­خوانیم: «من از بهر قدر عباسیان انگشت در­کرده­ام در همۀ جهان و قرمطی می­جویم.»
در این عبارت، شارحان بیهقی و فرهنگهای فارسی انگشت در کردن را به معنی سخت جستجو کردن و یافتن معنی کرده­اند؛ اما زنده­یاد دکتر علیرضا شاپور شهبازی در سلسله­یادداشتهای خود به انگلیسی، در این ترکیب، سنتی کهن از ادای احترام به سبک ایرانی را یافته است. در زیر نخست عین ترجمۀ یادد­اشت آن مرحوم را می­آوریم* وسپس خود مطالبی به آن می­افزاییم.
طرحی از نقش­برجستۀ مهرداد دوم اشکانی در بیستون که یکی از همراهان جان کاردین در 1673-1674 (نک: تصویر1)
[1] آن را ترسیم کرده است، نشانه­ای از ادای احترام به سبک اشکانی را می­نماید که در آن شخصی دست راستش را در حالی که تا­حدی مشت کرده،یعنی با دو انگشت اشاره ومیانی بالا برده، اندکی خم کرده و در مقابل فردی که به او ادای احترام شده، قرار داده است. هما­ن­گونه که از یک جام بازمانده از دوران ساسانیان منقوش به صحنه­ای از ضیافت دو دلداده از خاندان شاهی ثابت می­کند ساسانیان نیز استفاده از این نشانه را ادامه دادند(تصویر2)[2] ؛ امّا آنان در بیشتر موارد با بالا بردن دست خود فقط با انگشت نشانه این سبک ادای احترام را ساده کردند. [3] این نشانه برای ادای احترام به ایزدان( تصویر 3) [4] وپادشاهان نیز کاربرد داشته و پس از فرو­پاشی ساسانیان همچنان ادامه یافته است.
یک استودان سغدی متعلق به قرن هفتم میلادی الگوی اشکانی را می نماید (تصویر4)
[5]؛ در حالی که در بسیاری از نقاشی های سغدی متعلق به قرن های هفتم و هشتم میلادی همان الگوی ساده شدۀ ساسانی نقش شده است[6]­. چنانکه ر. گیرشمن نشان داده ، شمایل­نگاری مسیحیت غربی نیز از الگوی ساسانی اقتباس شده است[7].آثاری از همان الگوی ساده­شدۀ ساسانی هم اینک در میان ایرانیان باقی مانده است.کهن­ترین متن ادبی که از طریق منابع ساسانی به تاریخ طبری رسیده است، به دوران خسروپرویز مربوط می­شود. در این تاریخ تألیف شده در قرن سوم هجری می­خوانیم[8] که هنگامی که خسروپرویز از پادشاهی عزل و در خانه­ای زندانی شد،پسر و جانشین وی شیرویه،یکی از نجبا به نام اسپاذگشنسپ را نزد پادشاه معزول فرستاد تا او را از اتهاماتی که بر علیه­ او مطرح شده بود، آگاه سازد. اسپاذگشنسپ، هنگامی که اجازه یافت به اقامتگاه شاه وارد شود :
برخاست و یک تن از خدمتکاران خود را که با او بود بخواند و پوششی که بر خود داشت بگرفت و به او داد و شستکۀ (دستمال) پاک سفیدی از آستین بیرون آورد و روی خود را با آن بمالید(پنهان کرد) و پیش خسرو رفت و چون او را بدید بر خاک افتاد . خسرو فرمود تا برخیزد . پس برخاست و دست بر سینه نهاد.
همانگونه که کریستن­سن شرح داده است
[9]، رسم دست بر سینه نهادن همان است که معمولاً در نقش­برجسته­های ساسانی نقر شده است .همین رسم در داستان عمر بن نعمان و پسرانش منقول در هزار و یک شب که عموماً آن را داستانی با منشأ ایرانی دانسته­اند، بیان شده اشت:« هنگامی که رئیس تشریفات بانویی عالی­مقام را دید، به احترام او برخاست و با دست راست خود به او اشاره کرد و گفت: خوش آمدی....» [10]در تاریخ ابوالفضل محمد بن حسین بیهقی مورخ قرن پنجم قمری/نهم میلادی ، گزارشی هست که دقیقاً بر همین رسم دلالت دارد ؛آنجا که او از سرخوردگی محمود غزنوی در مقابل خلیفۀ عباسی که سلطان را به انتصاب وزیری قرمطی متهم کرده بود ، سخن می­گوید:«امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت :بدین خلیفۀ خرف­شده بباید نبشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در­کرده­ام در همۀ جهان و قرمطی می­جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار می­کشند[11].» شاهد دیگر را جلال­الدین رومی معروف(مولوی)که طبق سنتی قدیمی، آداب مسلمانان صدر اسلام را شرح می­دهد، به دست داده است. به گفتۀ او[12] حضرت محمد(ص)آنگاه که دشمنان خود را بشکست و شماری از آنان از جمله عمویش عباس را به اسارت گرفت ، به اسیران پیشنهاد کرد ، چنان­چه از او هواداری کنند، آزاد می­شوند.« چون عباس این را بشنید[درحال] انگشت برآورد به صدق تمام ایمان آورد.»
سرانجام بقایای رسم مذکور شاید امروزه باقی مانده باشد. در مناسک زردشتی نمازهای آفرینگان، بخشی است
[13] که در آن موبد برای تندرستی ، دیرزیوی، دارایی و پیروزی شهریار زمین دعا می­خواند. در این دعا­خوانی، در ایران و هند، همۀ موبدان در اجتماع نمازگزاران انگشتان خود را بالا می­آورند و در نیایش پایانی خرسندی و نیک­اندیشی خود را ابراز می­کنند.[14]
*****
گذشته از چند شاهدی که زنده یاد شهبازی آورده است، در نظم و نثر فارسی شواهد متعددی وجود دارد حاکی از آنکه این نشانۀ ادای احترام در بین ایرانیان کاربرد داشته است.انگشت شهادت برآوردن نشانۀ اقرار به مسلمانی و انگشت زنهار براوردن نشانۀ امان­خواهی که در متون فارسی به کار رفته و فرهنگ­ها نیز آن را ثبت کرده­اند(مثلاً نک: لغتنامۀ دهخدا ، ذیل انگشت)،ظاهراً ادامۀ همان سنت مذکور در بالاست. انگشت برآوردن غیر از اقرار به مسلمانی و زنهار­خواهی، به طور کلی به منظور تحسین و تأیید طرف مقابل نیز به کار می­رفته است.به شواهد زیر توجه فرمایید:
او نیز موافقت مؤذن[را] به آواز بلند انگشت مُسَبّحه برآورده بود.
[15]
چون جان رخ او دید ، پس از دست گزیدن
انگشت شهادت به تحیّات برآورد
[16]

به حسن و لطف چو او در زمانه بی­مثل است
بدین گواهی در حقّ او برآر انگشت
[17]
بازگردیم به عبارت بیهقی. درکردن اساساً به معنی داخل کردن است و نگارنده تا کنون شاهد دیگری در تأیید ترکیب انگشت درکردن به معنی به دقّت جستجو کردن نیافته است.چنانچه نظر مرحوم شهبازی را بپذیریم، در اینجا درکردن به معنی به در کردن، بیرون آوردن و برآوردن به کار رفته است.به شاهد زیر توجّه فرمایید:
«مردم چون ببینند که حلکا(حیوانی شبیه مارماهی) به ریگ فرو شده است، درکنند و به زودی بگیرند.»
[18]
با توجه به نکات بالا عبارت بیهقی را می­توان چنین معنی کرد: من برای قدر و اعتبار عباسیان انگشت احترام و تأیید و تصدیق برآورده­ام در همة جهان و....

*برای این یادداشت، نک.
Shahbazi, A. Sh.,” Iranian Notes11”, Archaeologische Mitteilungen aus Iran19, 1986, PP.166-9.

1. After R. Ghirshman Iran. The Parthian and sassanian Dynasties ( London 1962) fig. 65.
2 .After Ibid.(fig.259).
3 . Ibid.figs.167,168,171,196,212,214,218,225.
4. After Ibid. fig.157 - R. N. Frye," Gesture of Deference to Royalty in Ancient Iran", IrAnt 9, 1972, 105.
بنابراین با گفتۀ او که" کاربرد این نشانه در زمان ساسانیان برای یک فرمانروا و نه یک ایزد تعمیم یافته بود" سازگار نیست.
5. Ghirshman op. cit. fig.434 .
[6] G. Azarpay, Soghdian Painting. The Pictorial Epic in Oriental Art (Berkley 1981 ) fig.50 PLs. 13.26 etc.
7.op.cit.[n.62] 294.
[8].Th. Noldeke, Geschichte der Perser und Araber zur Zeit der Sasaniden. Aus der arabichen Chronik des Tabari(Leiden 1879) 366ff.
9.L'Iran sous les Sassanides(2nd rev. ed.Copenhagen 1944) 401 n. 1.
10. Tr. R. F. Burton (New York 19340 522.
[11] تاریخ بیهقی(مسعودی)، به کوشش علی اکبر فیاض(تهران 1336/1957) 183.
[12] فیه مافیه به کوشش میرزا محمد هاشم خوانساری( تهران 1333-1334) 7.
[13]یعنی آفرین دهمان 8.
[14] J. J. Modi, Asiatic Papers III (Bombay 1927) 188ff. esp. 190.
دکتر کتایون مزدا­پور دربارۀ این مناسک به نگارنده توضیح دادند که در این نیایش گروهی هنگامی که موبد به بخش آفرین­نامۀ خشتریانه می­رسد، یک انگشت( اشاره) و در قسمت بعدی نیایش، دو انگشت(اشاره و میانی) خود را بالا می­آورد و سپس آن را به پیشانی و لب خود می­زند(الف. خ).

[15] پند پیران، به کوشش جلال متینی، تهران، بنیاد فرهنگ، 1357، ص176 .

[16] دیوان اوحدی مراغه­ای، به کوشش سعید نفیسی، تهران، امیرکبیر، 1340، ص150.
[17] دیوان سیف فرغانی، به کوشش ذبیح­الله صفا، انتشارات دانشگاه تهران، 1344-1348،ص166.
[18] نزهت نامة علایی، شهمردان بن ابی الخیر، به کوشش فرهنگ جهانپور، تهران پژوهشگاه علوم انسانی، 1362، ص 184.




























تصویر1: نقش برجستة مهرداد دوم اشکانی(طرحی که در قرن هفدهم میلادی کشیده شده است)
تصویر 2: دو دلداده در دربار ساسانی در یک ضیافت
(جام نقره در مجموعه هنری بالتیمور)
تصویر 3: اردشیر یکم به اهورامزدا ادای احترام می کند
تصویر4: یک استودان سغدی

ادامه مطلب ...

نوشدارو بعد از مرگ سهراب

گویا کهن­ترین منبعی که در آن به این ضرب­المثل اشاره شده، دیوان اثیر­الدین اخسیکتی شاعر قرن ششم هجری است که البته در آن به نام سهراب اشاره نشده است:
بکوش آنکه پس از گفتِ وی جگر نکنی/
که نوشدارو بعد از اجل ندارد سود
[1]
پس از آن در الهی نامۀ عطّار نیشابوری:
اگرچه روستم را دل بپژمرد/
چه سود از نوشدارو چون پسر مرد
[2]
در کتاب طوطی­نامه(جواهر­الاسمار) هم بیت زیر آمده است:
وقتِ هر چیز نگه دار که نافع نبود/
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهی
[3]
ابن یمین فریومدی:
نوشدارو چه سود خواهد داشت/ چون شد از مُلکِ زندگی سهراب
[4]
در لغت­نامۀ دهخدا ذیل نوشدارو بیتی از انوری شاعر قرن ششم هجری درج شده است، ولی در دیوان چاپی شاعر این بیت نیست:
بعد ازین لطف تو با ما به چه ماند دانی؟/ نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند
همه می­دانند که این ضرب­المثل معروف ریشه در داستان رستم و سهراب دارد و هم در امثال و حکم دهخدا و هم در کتابهای مربوط به ریشۀ تاریخی ضرب­المثلهای فارسی به این نکته اشاره شده است. اما آنانی که اگر پایان این داستان را در شاهنامه نیک به یاد داشته باشند می­دانند که اصلاً نوشدارویی به سهراب نرسید که دیر برسد. رستم پس از آنکه پهلوی پور جوان را با خنجر می­دَرَد، گودرز را نزد کاووس می­فرستد تا برای درمان زخم سهراب نوشدارو بفرستد، ولی کاووس از این کار سر باز می­زند و گودرز دستِ خالی رهسپار میدانگاه می­شود و به رستم می­گوید بهتر است خودت به کاخ کاووس بروی و با درفشان کردن جانِ تاریک پادشاه، نوشدارو را از او بگیری:
بفرمود رستم که تا پیشکار/ یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را برآن جامه­ی زرنگار/ بخوابید و آمد برِ شهریار
گو پیلتن سر سوی راه کرد/ کس آمد پسش زود آگاه کرد
که سهراب شد زین جهانِ فراخ/ همی از تو تابوت خواهد، نه کاخ
[5]
بنابراین رستم و گودرز در گرفتن نوشدارو از کاووس توفیقی نمی­یابند. شاید این­گونه تصوّر شود که ضرب­المثل مذکور ریشه در دو بیت آخر دارد که پس از مرگ سهراب فرستاده به رستم پیام می­دهد که سهراب مرده و از این رو رفتن تو به کاخ پادشاه و آوردن نوشدارو فایده­ای ندارد. اما به نظر نگارنده این ضرب­المثل برگرفته از روایتهای مردمی از داستان رستم و سهراب است که در آنها بخش پایانی داستان با آنچه در شاهنامه آمده کاملاً متفاوت است. در این روایات که نقالان سالیان دراز آن را سینه به سینه نقل کرده­اند، رستم خود به کاخ کاووس می­رود و با نوشدارو باز می­گردد، ولی زمانی به بالین سهراب می­رسد که او مرده بود. در زیر چند روایت را از کتاب مردم و شاهنامه که زنده­یاد انجوی شیرازی گرد آورده است، می­آوریم:
...رستم خشمگین شد و به سراغ کیکاووس آمد که او را بکشد. شاه که از خشم رستم خبردار شد، نوشدارو فرستاد، ولی نوشدارو دیر رسید
[6].
...رستم خشمگین می­شود و به طرف بارگاه حرکت می­کند. خبر به کیکاووس می­دهند که رستم خشمگین شده و به طرف تو می­آید. کیکاووس از درِ حرمسرا فرار می­کند و رستم وارد کاخ می­شود. موقعی که می­بیند از کاووس خبری نیست، دارو را برمی­دارد و به طرف سهراب می­رود اما متأسفانه دیر می­رسد. منجّم می­آید و می­گوید که کار از کار گذشته است
[7].
... از آن طرف مرهم زخم را برای رستم آوردند. دید پس از از دست دادن سهراب مرهم زخم رسید، خشمناک شد، سینه چاک زد، موی سر کند و بر سر و سینه زد و گفت بعد از مرگ سهراب نوشدارو آوردی ؟! خنجر کشید و آورندۀ مرهم را کشت
[8].
...فهمید پسر خودش هست، هی بر سر زد و زاری کرد و سراغ بیهوش­دارو فرستاد، ولی تا رسید سهراب از بین رفته بود
[9].
مرشد عباس زریری، نقّال نامدار اصفهانی نخست این بخش را مطابق شاهنامه نقل می­کند، ولی پس از آن می­گوید رستم چون برای آوردن نوشدارو پا در رکاب شد، سهراب به هوش آمد و رستم را خواست. رستم بازگشت و دوباره گودرز را برای گرفتن نوشدارو به درگاه کاووس فرستاد:
«گویند گودرز در این مرتبه نوشدارو را آورد که سهراب داعی حق را لبیک گفته بود
[10]».

[1] . اثیر­الدین اخسیکتی، دیوان ،به کوشش رکن­الدین همایونفرّخ، تهران، رودکی،1337، ص422.
[2] . عطّار نیشابوری، فریدالدین، الهی­نامه، به کوشش هلموت ریتّر، تهران، 1359،ص245.
[3] . عماد بن محمد الثغری، طوطی­نامه یا جواهر الاسمار، به کوشش شمس الدین آل احمد، تهران، 1352،ص432.
[4] .ابن یمین فریومدی، دیوان، به کوشش حسینعلی باستانی، تهران، سنایی، 1344، ص321.
[5] .فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، تهران، مرکز دایرۀ المعارف بزرگ اسلامی، 1387، ج1،ص192.
[6] .انجوی شیرازی، ابوالقاسم، فردوسی­نامه، مردم و شاهنامه، تهران، 1363، ج2، ص128.
[7] .همان، ص129.
[8] .همان، 131.
[9] .همان، 132.
[10] .زریری، مرشد­عباس، داستان رستم و سهرابف به کوشش جلیل دوستخواهف تهران، توس، 1369، ص353.
ادامه مطلب ...

فرضیه ای دربارۀ پیدایش شطرنج و ارتباط میان رخ و قلعه


در شاهنامه داستان پیدایش شطرنج در ضمن داستانی با عنوان « گو و طلخند» در بخش پادشاهی نوشین­روان(خسرو انوشیروان) آمده است. داستان از این قرار است که پادشاهی به نام جمهور در هند بر هندوان از کشمیر تا مرز چین فرمانروایی می­کرد. او در حالی که پسر خردسالی به نام گَو داشت، بمرد و پس از او بزرگان کشور برادرِ جمهور به نام مای را که از سوی برادر بر دَنبَر حکمرانی داشت، به پادشاهی برداشتند و او بیوۀ جمهور را نیز به زنی گرفت. پس از مدتی مای نیز در حالی که پسر خردسالی به نام طلخند داشت، درگذشت و بزرگان، ادارۀ کشور را به مادر فرزندان جمهور و مای سپردند تا پسران به سنّی برسند که لایق پادشاهی باشند. گو و طلخند بزرگ شدند و هریک جداگانه نزد مادر می­آمدند که پادشاهی از آنِ کیست و:
بدین مام گفتی که تخت آنِ تست/خردمندی و رای و بخت آنِ تست
به دیگر پسر هم برین­سان سَخُن/ همی­راندی تا سَخُن شد کَهُن
[1]
گو و طلخند هر کدام گمان می­کردند مادر می­خواهد آن دیگری را پادشاهی دهد و هر یک خود را سزاوار پادشاهی می­دانست: گو بدان سبب که بزرگتر و پسر پادشاه اول است و طلخند بدان سبب که پسر بلافصلِ فرمانروای پیشین است. سرانجام اختلاف بالا گرفت و پسران هریک برای خود وزیری برگزیدند و در ایوان شاهی دو تخت نهادند و بر آن بنشستند. بزرگان کشور که در انتخاب یکی از پسران ناتوان بودند، گروهی به گو و گروهی دیگر به طلخند پیوستند. در نتیجه بین گو و طلخند جنگ درگرفت. هریک بر پیلی نشسته جنگ را فرماندهی می­کرد. سرانجام طلخند چون بسیاری از یارانش را از دست داد واز پیروزی خود ناامید گشت، بر زینِ پیل بمرد. مادر چون خبر یافت، آتشی برفروخت تا خود را بسوزاند، ولی گو سر رسید و مادرش را در آغوش گرفت و بدو گفت که مرا به برادرکشی متهم مکن! طلخند خودش مرد. من برای تو شرح می­دهم که طلخند چگونه مرد و چنانچه نپذیرفتی، در پیشِ تو خود را به آتش می­افکنم. پس مادر از گو خواست تا بگوید که طلخند چگونه بر پیل جان داد. گو، موبدان و دانشمندان را از سراسر هند به سندلی، پایتخت خود فراخواند و صحنۀ جنگ و چگونگی مردن طلخند را برای آنان شرح داد و از آنان خواست تا به او بگویند که این ماجرا را چگونه برای مادرش وصف کند که او آرام گیرد.موبدان و دانشمندان تختی چهارگوش از آبنوس ساختند و آن را به صد خانه تقسیم کردند و طبق توصیف گو پیادگان و سواران و پیلان و وزیران هر دو سپاه را که صورتکهای آنها را از ساج و عاج ساخته بودند، بر روی تخت آرایش دادند.بقۀ ماجرا را از روی شاهنامه بخوانیم:
زمیدان چو برخاست آوازِ کوس/جهاندیدگان خواستند آبنوس
3350یکی تخت کردند ازو چارسوی/دو مردِ گرانمایه و نیک­خوی
همانند آن کنده و رزم‌گاه/ به روي اندرآورده رويِ سپاه
بر آن تخت صد خانه کرده نگار/ خراميدنِ لشکر و شهريار
پس آن‌گه دو لشکر زِ ساج و زِ عاج/ دو شاه سرافراز با فرّ و تاج
پياده پديد اندر او با سوار/ صفت کرده آرايشِ کارزار
3355از اسپان و پيلان و دستورِ شاه/ مبارز که اسپ افگند بر سپاه
همه کرده پيکر به‌آيينِ جنگ/ يکي تيز و جنبان، يکي با درنگ
بياراسته شاه قلبِ سپاه/ زِ يك دست فرزانة نيك‌خواه
اَبَر دست شاه از دورويه دو پيل/ زِ پيلان شده گَرد هم‌رنگِ نيل
دو اشتر برِ پيل كرده به‌پاي/ نشانده بر ايشان دو پاكيزه‌راي
3360به زير شتر در دو اسپ و دو مرد/ كه پرخاش جويند روزِ نبرد
مبارز دو رخ بر دو روي دو صف/ زِ خونِ‌جگر بر لب آورده كف
پياده برفتي زِپيش و زِپس/ كجا بود در جنگ فريادرس
چو بگذاشتي تا سر آوردگاه/ نشستي چو فرزانه بر دستِ شاه
همان نیز فرزانه یک خانه بیش/نرفتی، نبودی ازین شاه پیش
3365سه خانه برفتي سرافراز پيل/ بديدي همه رزم‌گه از دو ميل
سه خانه برفتی شتر همچنان/بر آوردگاه بر دمان و دنان
همان رفتن اسپ سه خانه بود/ به رفتن يكي خانه بيگانه بود
نرفتي كسي پيشِ رخ كينه‌خواه/ همي‌تاختي او همه رزم‌گاه
همي‌راند هريك به ميدانِ خويش/ به رفتن نكردي كسي كم‌ّوبيش
3370چو ديدي کسي شاه را در نبرد/ به آواز گفتي که اي شاهْ بَرد
[شه از خانة خويش برتر شدي/ همي تا بر او جايْ تنگ آمدي]
وُزآن‌پس ببستند بر شاه راه/ رخ و اسپ و فرزين و پيل و سپاه
نگه کرد شاه اندر آن چارسوي/ سپه ديد افگنده پُر چين به روي
از آب و زِ کنده بر او بسته راه/ چپ‌وراست و پيش‌وپس اندر سپاه
3375شد از رنج و از تشنگي شاه مات/ چنين يافت از چرخِ گردان برات
زِ شطرنجِ طلخند بُد آرزوي/ گَوْ آن شاه آزاده و نيک‌خوي
همي‌کرد مادر به بازي نگاه/ پُر از خون دل ازبهرِ طلخند شاه
همه کام و رايش به شطرنج بود/ زِ طلخند جانش پُر از رنج بود
3380هميشه همي‌ريخت خونين سرشک/ بر آن درد، شطرنج بودش بزشک
[2]
بدین­سان شطرنج اختراع شد. خوانندگان علاقه­مند برای شرح هریک از بیتهای بالا و نیز کل بیتهای داستان، می­توانند به یادداشتهای بنده مراجعه کنند
[3]. نگارنده هنگامی که یادداشتهای این بخش از شاهنامه را می نوشتم، ساعتهای بسیار به تحقیق دربارۀ پیشینۀ تاریخی آن سپری کردم و به ویژه از طریق اینترنت به همه جا سرک کشیدم تا شاید سرنخی به دست آورم. البته به گمانم از این همه کوشش و گشت و گذار دست خالی بازنگشته­ام. اجازه بدهید نخست این نکته را یادآور شوم که این داستان به واقع یک تراژدی است. نبرد بین دو برادر که هردو خود را سزاوار پادشاهی می­دانند و در این ادعا به نوعی محق هم هستند. ماجرایی چون مرگ جمهور، جانشینی برادرش مای و مرگ زودهنگام مای و خردسال بودن گو و طلخند، پسران جمهور و مای، البته بسیار نادر است و کمتر روی می‌دهد. در این شرایط خاص منشأ تراﮊدی تقابل دو گونه مشروعیت پادشاهی است. از بین دو پسر از یک مادر، یکی بزرگتر (گو)، پسر پادشاه ماقبل آخر (جمهور) و دیگری کهتر (طلخند)، پسر پادشاه آخر (مای) کدام یک دارای مشروعیت بیشتری است؟
1- گو مدعی است که چون برادر بزرگتر و پسر پادشاه ماقبل آخر است، به پادشاهی سزاوارتر است. به ویژه بر این نکته تأکید می‌کند که اگر او در زمان مرگ پادشاه ماقبل آخر، بالغ بود، خود جانشین پدرش می‌شد و هرگز پادشاهی به مای نمی‌رسید.
2- طلخند مدعی است که پسر بزرگتر بودن مشروعیت نمی‌آورد و شایستگی معیار گزینش، جانشین مای است و چون خود پسر پادشاه آخر است، طبق اصل معمول جانشینی در نظام پادشاهی، اوست که سزاوار پادشاهی است. البته طلخند بر نکته اخیر آشکارا تأکید نمی‌کند، از همین رو خواننده طی خواندن داستان نخست حق را به گو می‌دهد، به ویژه آنکه طلخند برخلاف گو به یارانش فرمان می‌دهد تیغ‌های کینه را برکشند، ولی درنهایت کشته شدن جوان ناکام داستان حس ترحم را در خواننده سخت برمی‌انگیزد.
اکنون می­رسیم به پیشینۀ تاریخی داستان. پیش از طرح فرضۀ خود، شایسته است این نکته را خاطرنشان سازم که چنانچه واژۀ فرضیه نشان می­دهد، نگارنده خود نظر طرح­شده را به هیچ روی قطعی نمی­دانم، ولی از آنجا که تا کنون برای اصل و منشأ این داستان هیچ نشانه­ای به دست داده نشده است، شاید این فرضیه روزنۀ کوچکی باشد که از آن در آینده با مشارکت پژوهندگان بر ابهامهای این داستان پرتو افکنده شود.

در حدود سال 80 پیش از میلاد یکی از جنگجویان اسکیتها (سکاها) به نام مهاراجه مهاته موگا، معروف به مائوئس(Maues)پس از برانداختن سلسلۀ هندی- باکتریائی در شمال غربی هند، و فتح گندهاره و تاکسیلا، سلسلۀ هندی- اسکیتی را در بخشی از پاکستان امروزی پایه­گذاری کرد.پس از مرگ او(58 ق.م) که ظاهراً جانشین یا فرزند ذکور بالغی نداشت، سکاها از رهبری که آنها را باهم متّحد کند محروم شدند و به ناچار، ملکه­اش به نام Machene که نام ایرانی ماهین(māhēn = مهین؟) را فرایاد می­آورد، به پادشاهی رسید. پس از آن دورۀ فترتی آغاز می­شود که دو یونانی به نامهای آپولودوتوس و هیپوستراتوس به ترتیب به حکومت می­رسند و سپس دوباره حکومت آنجا به دست یکی از اعضای خاندان مائوئس به نام آزِس یکم می­افتد
[4](Biwar,PP.337-338). به گفتۀ بیوار نام مائوئس بی­گمان مأخوذ است از واژۀ ایرانی میانۀ Moga(مغ). در این ماجرا نام مائوئس و رویدادهای زندگی او، و نداشتن پسر بالغ برای جانشینی و جانشین شدن ملکه­اش با شرح احوال مای و همسرش در داستان گو و طلخند، همخوانی شگفتی دارد. آیا می­توان نام­جایهای تاکسیلا و سگال، پایتختهای این حکومت را با سندلی، تختگاه مای مربوط دانست؟ نمی­دانیم. به­طور کلّی شاید جنگ و جدال بر سر جانشینی مای در داستان گو و طلخند، بازتابی از آشوب و کشمکش پس از مرگ مائوئس باشد.
اگر این همسان­انگاری درست باشد، حلقۀ مفقودۀ پیدایش شطرنج هویدا می­شود. بسیاری را گمان بر این است که چون اصل واژۀ شطرنج هندی است، این بازی را هندیان اختراع کرده­اند. امّا مسئلۀ اساسی برای محققان این بوده و هست که پس چرا اصطلاحات شطرنج ایرانی است؟ باز هم تأکید می­کنیم اگر این همسان­انگاری درست باشد، این بازی در محیطی اختراع شد که سکاها که خود از جمله اقوام ایرانی تباربودند، بر آنجا فرمانروایی داشتند و در قلمرو این دودمان، گذشته از سکاها، بودائیان، هندوها، ایرانیان زردشتی و یونانیان نیز زندگی می­کردند. از این رو شاید این بازی را ایرانیان ساکن در آن سرزمین اختراع کرده باشند یا دست کم در اختراع آن مشارکت داشتند؛ یعنی در زمرۀ همان موبدان یا دانشورانی بودند که آنان را گو از سراسر مملکت خود به پایتخت فرا خواند. به بیتهای زیر بنگرید:
سواران به هر سو برافگند گَو/به جایی که بد موبدی پیشرو
سراسر به درگاه شاه آمدند/بدان نامور بارگاه آمدند(هفتم 353/3342-3344)
نکتۀ دیگری که احتمال یاد­شده را تقویت می­کند، این است که، چنانکه بیوار گفته است، نام مادر پسران(Machene، ماهین/مهین) احتمالاَ یک نام ایرانی است و از این رو احتمال حضور ایرانیان در دربار و کشور مائوئس(مای) وجود داشته است. شاید به همین دلایل اصطلاحات شطرنج ایرانی است و چون در محیطی هندی اختراع شده، اصل هندی نام بازی، یعنی واژۀ Čatrang رواج یافته است.
نکتۀ دیگر دربارۀ شطرنج مهرۀ رخ یا قلعه است. آیا تا کنون اندیشیده­اید که چرا این مهره دو نام دارد؟ این مهره در شکل کنونی شبیه قلعه است، اما چه ارتباطی با رخ دارد؟
آرایش مهره­ها در این نوع بازی شطرنج همان است که امروزه بازی می­کنند، مگر اینکه در هر سوی، دو شتر در کنار پیل اضافه دارد. راوندی ( راحة الصدور، 412-414) در قرن ششم هجری چند گونه بازی شطرنج را شرح می­دهد که در یکی ازآنها («باب دوم که رومیان نهادند») به مهرۀ اضافی، اسد یا شتر اشاره دارد؛ منتها در این نوع بازی اسد یا شیر در کناره­ها در کنار رخ قرار گرفته­ و حرکت و زدن(سیر و ضرب) آن با اختلاف اندکی مانند پیل است. این نوع بازی شطرنج به« شطرنج کبیر» معروف بود و نوعی که امروزه بازی می­کنند، به شطرنج صغیر(← نفائس الفنون،567). در اینجا این پرسش را می­توان پیش کشید که چرا امروزه مهرۀ کناری شطرنج را هم رخ می­نامند و هم قلعه؟ پاسخ: چنانکه در بیت3361 در بالا آمده، مهرۀ کناری چنین توصیف شده است:« مبارز دو رخ بر دو روی دو صف» و در جای دیگر شاهنامه که از آمدن شطرنج به ایران سخن رفته، این مهره چنین وصف شده است:
مبارز که اسپ افکند بر دو روی/به دستِ چپش پیلِ پرخاشجوی
[5]
چنانکه ملاحظه می­شود، در این بخش از شاهنامه توصیف آرایش مهره­ها در شطرنج مانند امروز است و در آن از مهرۀ شتر سخنی نیست و مهرۀ کناری مبارز نامیده شده است، ولی در بیت 3361، مبارز صفت رخ است. بنابر این، مهرۀ مذکور دو نام داشته: رخ و مبارز و بعدها قلعه هم به آنها اضافه شده است. پس رخ در صفحۀ شطرنج شخصی مبارز بوده که بنا بر بیت 3368 «همی­تاختی او همه رزمگاه»(رخ در معنی یا معادل مبارز در عنوانِ «داستان دوازده رخ» در شاهنامه نیز تأیید می­شود). در باب پیش­گفتۀ رومیان در کتاب راوندی، گفته شده است که در این نوع بازی در چهار زاویۀ صفحۀ شطرنج، بیرون از صفحۀ اصلی، چهار حصن(قلعه) قرار داشته است که شاه در مواقع خطر می­توانست بدآنجا پناه ببرد. به نظر نگارنده، رفته ­­رفته در نتیجۀ ساده­تر شدن این نوع بازی، یا تلفیق دو نوع بازی شطرنج، قلعه وارد صفحۀ شطرنج شد، در خانۀ رخ یا مبارز جا خوش کرد و نام رخ را نیز از آنِ خود کرد. به ویژه آنکه در چهار گوشۀ شطرنج قلعه و شکل آن بسی مناسبتر از رخ یا مبارز است.
15 شهریورماه 1388





[1] . تصحیح نگارنده و جلال خالقی مطلق، بنیاد میراث ایران، نیویورک 1387/2008؛ تهران، مرکز دایرۀ المعارف بزرگ اسلامی 1387، ص323، ب2905-2906.
[2] .همان، ص358-360
[3] . جلال خالقی مطلق، یادداشتهای شاهنامه، بخش سوم و چهارم، بنیاد میراث ایران، نیویورک،2008/1387.
[4] . Bivar, A. D. H., “The Kuṣāṇ Trilingual”, Bulletin of the School of Oriental and African Studies, University of London, Vol. 39, No. 2. (1976), pp. 333-340.

[5] .ج7،ص310، ب2739.
ادامه مطلب ...