فغان كه با همه كس غايبانه باخت فلك
منشأ تقديرباوري در شعر حافظ1
ابوالفضل خطيبي
فرهنگستان زبان و ادب فارسي
تمهيد و نقد نظرات
كيست كه فقط چند غزل حافظ را بخواند و طنين جبرگرايي را در فضاي شعرش حس نكند؟! با اينكه هيچيك از حافظشناسان نتوانستهاند شاهين سدرهنشين انديشه او را در مكتبهاي فكري، مذهبي، فلسفي متداول عصر او بيابند، ولي در بسياري از غزلهاي شاعر جبرگرايي چنان موج ميزند كه بهسختي توانستهاند به انكار آن پا سفت كنند. در اين جستار سر آن ندارم و جرئت آن را نيز كه درباره ماهيت جبرگرايي حافظ سخن بگويم، بلكه برآنم تا پس از طرح و نقد نظراتي كه تاكنون در اين باره ابراز شده است، درباره سرچشمههاي اين عقيده شاعر، به بحث بپردازم.
دكتر منوچهر مرتضوي نخست با نقل و تأييدِ نظر شبلي نعماني مينويسد: «تمايل حافظ بيشتر به طرف جبر است و اگرچه در بعضي موارد برخلاف جبر هم از قلمش جاري ميشود... ولي رجحان طبعش به طرف جبر است نه اختيار2 ». او پس از بحثي مفصل درباره اشعري يا معتزلي بودن حافظ، معتزلي بودن او را رد ميكند و سرانجام ميگويد: «بههرحال مولانا و حافظ و غزالي هر سه مشرب اشعري داشتند و اين كاملاً طبيعي است3 ». استاد بهاءالدّين خرّمشاهي نيز در كتاب معروف خود، حافظنامه، در شرح بيت «رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي» مينويسد: «جبريگري حافظ موافق با اشعريگري اوست4 ». حسينعلي هروي هم مينويسد:
«آنچه از گفتههاي حافظ برميآيد جاي ترديد نميگذارد كه او پيرو طريقه جبري است كه مذهب اشاعره بوده است. دوست فاضلم آقاي خرّمشاهي در اثر خود حافظ را پيرو اشعري دانسته و نسبت اشعريگري به او داده است. اين بنده نيز متمايل به همين نظر هستم، اما حقيقت اينكه در متن حافظ خط ارتباطي ميان او و اشعري نيافتهام كه با جرئت بگويم كه حافظ پيرو ابوالحسن اشعري است5 ».
اكنون نگاهي ميافكنيم به مستنداتي كه حافظپژوهان براي اشعريگري حافظ بدان استناد كردهاند. غالباً چنين بيتهايي را شاهد آوردهاند:
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند گر تو نميپسندي تغيير كن قضا را(5/8)
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي كه بر من و تو در اختيار نگشادست(37/9)
در اينجا نكته مهم همان است كه آقاي هروي گفته است و آن اينكه بهراستي هيچ خط ارتباطي ميان اين گونه بيتها با كلام اشعري نيست. يكي از شواهد حافظشناسان بر اشعري بودن حافظ بيت زير است:
اين جان عاريت كه به حافظ سپرد دوست روزي رخش ببينم و تسليم وي كنم(343/7)
گفتهاند: «اشاعره معتقد به امكان رؤيت الهي با چشم و معتزله معتقد به عدم امكان رؤيت خدا در روز قيامت بودند. چنين بيتي كه به ديدن رُخ دوست تصريح ميكند، طبعاً موافق عقيده اشعري است6 .» خرّمشاهي در شرح بيت بالا
مينويسند: «از اين بيت اعتقاد حافظ به امكان رؤيت باري كه جزو اصول عقايد اشاعره است، برميآيد. البته در شعر از نظر معني و عبارات تقديم و تأخيري هست: در اصل مراد حافظ اين است: روزي اين جان عاريت تسليم دوست كنم. سپس رخ او را ببينم. چه اشاعره قائل به رؤيت هم، رؤيت خداوند را در دنيا و قبل از مرگ ناممكن ميشمارند7 ».
درباره بيت بالا، نخست اينكه اين بيت ارتباط چنداني با جبرگرايي شاعر ندارد، يعني ما نميتوانيم با استناد به اين بيت بگوييم حافظ اشعريمشرب است و چون اشعريمشربان جبرگرا هستند، پس حافظ هم جبرگراست. زيرا چنانكه پايينتر خواهد آمد، حافظ اصلاً تعريضي دارد بهاعتقاد جبري اشاعره. دوم اينكه بهنظر نگارنده، چنانكه اين تعريض آشكار را نيز ناديده انگاريم، شايسته نيست نخست اشعري بودن حافظ را مسلّم انگاريم و بعد براي اينكه عقيده مذكور در اين بيت را با عقيده اشعري سازگار كنيم، با دست بردن در محتواي بيت، آن را به سود مشرب اشعري شرح كنيم. گذشته از اينها، شاعر نابغهاي چون حافظ اگر ميخواست مگر نميتوانست مصراع دوم را به گونهاي بسرايد تا، بر اساس آن، اين معني را القا كند كه نخست جانش را تسليم ذات باري كند و بعد ببيندش؟ بهنظر نگارنده بهجاي دست بردن در محتواي بيت مزبور، بايد سرچشمه نگرش شاعر را در اين بيت، آن گونه كه خود آشكارا سروده است، جستوجو كرد و اين سرچشمه همانا ميراث ادبي صوفيه است كه جابهجا در شعر حافظ حضور چشمگير دارد. عرفا معتقد بودند كه در همين دنيا خداوند را ميتوان، نه با چشم سر، كه با چشم دل ديد. در اينجا به نقل يكي از اين نوشتهها كه تأثيرپذيري حافظ را از اين ميراث آشكارا مينماياند، بسنده ميكنيم:
«آن ديده كه او را ديد به ملاحظه غير او كي پردازد و آن جان كه با او صحبت يافت با آب و خاك چند سازد. خو كرده در حضرت عزّت مذلّت حجاب چند برتابد. والي بر شهر خويش در غربت عمر چون بهسر آرد؟ ديدار دوست جان را آيين است. بذل جان بر اميد ديدار در شريعت دوستي دين است8 ».
در سراسر ديوان حافظ در هيچيك از ابيات جبرگرايانه شاعر نشان صريحي از اصطلاحات اشاعره جبريمشرب نيست، جز در بيت زير:
مي خور كه عاشقي نه به كسب است و اختيار اين موهبت رسيد ز ميراثِ فطرتم(306/5)
كسب يا جبر متوسط از اصطلاحات معروف اشاعره جبريمشرب است. بهنظر اشعري فعل بنده احداثاً و ايجاداً مخلوق خداوند است و درعينحال بنده آن را كسب ميكند. بنده خالق فعل خود نيست، بلكه كاسب آن است و مقصود از كسب صرفاً مقارنه قدرت و اراده حادث با خلق و ايجاد فعلي است كه تنها بهواسطه قدرت خداوند انجام ميپذيرد9 .
چنانكه آشكارا از بيت بالا پيداست، حافظ اصلاً استدلالهاي بهظاهر عقلگرايانه متكلّمين، چه اشاعره و چه معتزله درباره جبر و اختيار، را سخت ناخوش ميداشته است. شگفت آنكه حافظشناسان گرامي ما بهسادگي از كنار اين بيت، كه اشعريگري حافظ را درباب جبر بهوضوح نقض ميكند، گذشتهاند. مثلاً خرّمشاهي عزيز پس از ذكر بيت زير:
گناه اگرچه نبود اختيار ما حافظ تو در طريق ادب كوش و گو گناه من است(54/7)
مينويسد: «اشاره به جبر و نظريه كسب دارد. چنانكه در جاي ديگر به اين اصطلاح (كسب) اشاره كرده است». سپس همان بيت مورد بحث را بدون هيچ توضيحي ميآورد و بهدنبال آن بيتهاي ديگري كه بهعقيده وي به توحيد افعالي خداوند (گر رنج پيش آيد و گر راحت اي حكيم/ نسبت مكن به غير كه اينها خدا كند) يا نفي اسباب و عليت (سبب مپرس كه چرخ از چه سفلهپرور شد...) كه از نظريات مسلم اشاعره است، اشاره دارد10 . ولي در شرح همان بيت مورد بحث مينويسد: «حافظ منكر كسب اشاعره و اختيار معتزله و شيعه ميشود و قائل به عنايت و فطرت ميگردد. اما ابيات بسياري از حافظ هست كه گرايش و اعتقاد او را به انديشه اختيار نشان ميدهد11 ». و در جاي ديگر در شرح بيت معروف «بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم / فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم»، مينويسد: «ابيات حاكي از اختيار در شعر حافظ كمابيش برابر با اشعار جبرگرايانه اوست». خرّمشاهي در همين جا، بهجز بيت بالا، چند بيت ديگر از ابيات اختيارگرايانه حافظ را نقل ميكند: از جمله دو بيت زير:
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك(295/6)
آدمي در عالم خاكي نميآيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي(461/8)
نگارنده اين سطور پس از خواندن اين بيتها با كنجكاوي تأمّل كرد تا بيتهايي ديگر ازايندست را كه به گفته استاد كمابيش برابر با انبوه بيتهاي جبرگرايانه حافظ است، بهخاطر آورد، ولي حتي يك بيت ديگر بهياد نياورد، سپس بيتهاي مورد استناد استاد را يكي يكي خواند كه برخي از آنها در زير نقل ميشود:
آبوهواي فارس عجب سفلهپرور است كو همرهي كه خيمه از اين خاك بركنم(335/7)
چرا نه در پي عزم ديار خود باشم (330/1)
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم (340/1)
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم (361/9)
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نكنيم (371/1)
چنانچه ابيات بالا و اعمال شاعر، چون از فارس رفتن يا عزم ديار خود كردن يا بد نگفتن12 ، دالّ بر اختيارگرايي حافظ باشد، اين گونه بيتها بسيار بسيار بيشتر از بيتهاي جبرگرايانه اوست. زيرا بر اين اساس همه بيتهايي كه به نـوعي به كار يا فعلي دلالت دارند، حاكي از اختياري ـ در مقابل جبري ـ بودن حافظاند. اما بهنظر نگارنده در بحث مربوط به جبر و اختيار در شعر حافظ هيچيك از اين گونه بيتها جايي ندارند.
دكتر اصغر دادبه در مقالهاي با عنوان «جبرگرايي حافظ: باور يا ابزار» به جبرگرايي شاعر از نگاه ديگري مينگرد. او در آغاز پس از اشاره به اينكه غالب حافظپژوهان از جبرگرايي حافظ سخن گفتهاند، مينويسد كه «گاهي هم در برخورد با پارهاي ابيات ـ كه از آن بوي اراده و اختيار ميآيد ـ مواجه ميشوند و معنا و مفهوم آن را با نظريه جبرگرايي ناسازگار ميبينند، ميكوشند تا به گونهاي آن را توجيه كنند و با اصل جبرگرايي موافق سازند و اگر نتوانستند چنين اظهارنظر ميكنند كه «ابياتي ازايندست از مقوله استثناهاست و استثنا قاعده نيست!». هدف ما در اين بحث آن است تا روشن سازيم كه اينجا حكايت، حكايت باور نيست، بل حكايت ابزار است، چرا كه حافظ (يا هر شاعر ديگر) متكلّم (= دانشمند دانش كلام) نيست تا در پي طرح و تجزيه و تحليل مسئله جبر يا مسئله اختيار و يا هر مسئله كلامي ديگر باشد. چنانكه ــ فيالمثل ــ منجم و ستارهشناس هم نيست تا مباحث و مسائل نجومي را دنبال كند. براي حافظ اين همه (= نظريههاي كلامي و نجومي و ديگر نظريهها) ابزارهايي است در خدمت هنر شاعري. اگر بيتي ــ فيالمثل ــ به اين نظريه نجومي يا به آن باور كلامي تلميح داشته باشد، نه بدان معناست كه سراينده
آن منجم است يا متكلم در كار پرداختن نظريهاي نجومي يا كلامي13 .» بهنظر دادبه نظرية جبر يكي از ابزارهاي كار شاعري خواجه محسوب ميشود در خدمت بهبار آمدن چهار هدفِ جدل هنري، شكوه و اعتراض، دعوت به اغتنام فرصت و ساختن طنز و انتقاد14 .»
پيش از آنكه به طرح و نقد برخي جزئيات نظريه دادبه بپردازم، شايسته است اين نكته مهم را يادآور شوم كه پيش از دكتر دادبه اصل اين نظر را، كه حافظ عقيدهاي را ابزاري براي بيان هنري بهكار برده، دكتر شفيعي كدكني پيش كشيده بود. در زير عين نظر دكتر شفيعي كدكني را نقل ميكنيم تا خواننده خود با آن بخش از مقاله دكتر دادبه ــ كه پيشتر نقل كرديم ــ مقايسه كند:
«حافظ اعتقاد مسلم به مباني يا، بهتر بگويم، به جزئيات عرفان نداشته است و عرفان، جز در كليّات جهانبيني او، هيچ نقشي ندارد. او به عرفان، بهعنوان يك مجموعه فرهنگي مينگرد همچون نگرشي كه نسبت به شطرنج دارد. مجموعه بسيار كوچك شطرنج، در عالم خودش، ابزاري است براي بيان هنري او، و مجموعه بسيار متنوع و پهناور و عظيم عرفان نيز وسيله ديگري است براي اين بيان هنري15 .»
دكتر دادبه در سراسر مقالهاش بر اين نكته تأكيد دارد كه حافظ در بيتهاي جبرگرايانه «در عين تسليم و رضا از يك سو به نظام هستي معترض است و از سوي ديگر به نظام حاكم بر جامعهاي كه در آن زندگي ميكند؛ نظامي كه «در قصد دل دانا»ست. او ميافزايد: «اين معنا آنگاه قوّت ميگيرد كه با استفاده از ايهام گونهگونخواني، مصراع دوم را نه بهصورت خبري كه بهصورت پرسشي بخوانيم: «روزي ما ز خوان قدر اين نواله بود؟!». با اين قرائت، اعتراض دقيقاً متوجه نظامي ميگردد كه مايه رنج و اندوه خواجه بوده است و موجب پريشاني و خون خوردن آزادگاني چون حافظ؛ چرا كه با قرائت بيت بهصورت پرسشي، اين معنا كه خون خوردن نصيبه ازلي خواجه بوده است تا حدي نفي ميگردد و ارباب زر و زور حاكم بر جامعه مقصر شناخته ميشود و عامل رنج و اندوه آزادگان بهشمار ميآيند. در برخي نسخهها مصراع اوّل چنين ضبط شده است: خون ميخورم وليك نه جاي شكايت است. كه دراينصورت تعبير مؤكد «نه جاي شكايت است» خود حكايتي است درخور تأمّل، حكايتي اعتراضآميز و شكوهآلود كه از جهتي متوجه نظام هستي است... و بيانگر درد اختناق است و افشاگر نظامي سلطهگر و اختناقآفرين16 ...».
دكتر دادبه، براي تقويت يا تثبيت نظريه خود، بيتي را به دلخواه پرسشي (البته پرسشي پاسخ در خود) ميخواند تا جبرگرايي را از ساحت انديشه حافظ بزدايد يا ضبط ديگري را بدون توجه به بحثهاي نسخهشناسي اصلي ميانگارد تا اعتراض و شكوه حافظ را به نظام هستي بيشتر بنماياند. گيريم بتوان بيت مذكور را پرسشي خواند تا «اين معنا كه خون خوردن نصيبه ازلي خواجه بوده است تا حدي نفي گردد»، با صدها بيت از اين دست چه كنيم؟ آيا بايد اين بيتها را هم پرسشي بخوانيم و يا در ميان نسخهبدلها بگرديم و هر ضبطي را كه موافق با پيشفرض ما بود، اصلي انگاريم؟
دكتر دادبه پيش از مطلب منقول در بالا، با استناد به بيتهاي جبرگرايانه خواجه، مثلِ «بر آستانه تسليم سر بنه حافظ»، يا «كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد»، يا «رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي»، مينويسد: «فرياد اعتراض اوست كه از وراي واژهها به گوش ميرسد و صداي رساي شكوه و شكايت است كه در عين تسليم و رضا به گوش جان ميآيد17 .» استدلال دكتر دادبه بيشباهت به برهاني نيست كه غربيان آن را به برهان مبتني بر سكوت منابع (e(x) silentio) اصطلاح كردهاند. چگونه ميتوان از ابياتي كه از جبر و تسليم محض و نصيبه ازلي يا ستيزه نكردن با روزگار سخن گفته شده، فرياد اعتراض به نظام هستي و نظام اجتماعي را شنيد؟! به هر روي، بهنظر نگارنده بيگمان حافظ در برخي بيتهاي جبرگرايانه به نظام هستي و اجتماعي معترض است، ولي نبايد اين معني را به همه بيتهاي جبرگرايانه او تعميم داد و بدينوسيله جبرگرايي او را نفي كرد. دكتر دادبه در بخش ديگري از مقاله خود با استناد به يك اصل منطقي كه «اثبات شيء نفي ما عدا نميكند»، بر آن است كه در منطق شعر و جدل هنري حافظ با جناح شيخ و زاهد و صوفي و محتسب «اثبات شيء نفي ما عدا ميكند و بايد بكند». دادبه در اينجا نيز، براي اينكه جبرگرايي حافظ را تا حد يك جدل هنري به قصد اسكات خصم تنزل دهد، بر آن است كه وقتي خواجه از پيمان عشق و رندي خود در عهد الست سخن ميگويد (اثبات شيء)، ميخواهد غيرمستقيم بگويد كه شما اهل زهد و ريا هم بر سر پيمان خود در روز نخست هستيد و ريا ميكنيد (نفي ما عدا18 ). اما بهنظر نگارنده قضيه كاملاً برعكس است، يعني حافظ در اين گونه بيتها بر رندي و عاشقي خود در حكم نصيبه ازلي تأكيد ميكند، نه بر رياكاري زاهدان. نگارنده بعيد ميداند كه خوانندگان ديوان حافظ حتي با آگاهي از استدلالهاي دكتر دادبه، وقتي انبوه بيتهاي جبرگرايانه خواجه را كه در آنها از ميخوارگي، رندي و عاشقي مقدّر خود سخن ميگويد، ميخوانند، رياكاري مقدّر زاهدان و امثال آنها در ذهنشان تداعي شود. حافظ هرجايي كه خواسته ـ البته بهندرت ـ از رياكاري زاهدان در حكم نصيبه ازلي آنها سخن گفته است19 و اندك بودن اين گونه بيتها اتفاقاً حاكي از آن است كه خواجه بر سر اين موضوع حساسيت چنداني نداشته است. نگارنده در اين نكته ترديد ندارد كه حافظ، چنانكه دكتر شفيعي كدكني گفته است، از مجموعه عرفان، شطرنج و مجموعه اساطير ايران و جز آنها بهعنوان ابزارهايي براي بيان هنر و خلاقيت شعري استفاده كرده است، ولي بر اين باور است كه همه اين مجموعهها نميتواند براي شاعري چون حافظ فقط ابزار باشد. از سوي ديگر جبرگرايي و سلوك عرفاني از دغدغههاي روحي و فكري حافظ است و دشوار بتوان درباره كاربرد اصطلاحات مربوط به آنها از يك سو با كاربرد اصطلاحات شطرنج و نجوم و موسيقي و حتي مجموعه اساطير ايران از ديگر سو بهعنوان ابزار هنري خواجه به يكسان داوري كرد. مثالي بزنيم، خواجه در بيت زير:
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست(72/3)
از اصطلاحات شطرنج بهمنزله ابزاري براي بيان هنر خود ـ كه همانا شعر ناب باشد ــ نيك بهرهبرداري كرده است و هنر او در خدمت بيان انديشهاي است كه در اينجا بخشي از بيانية انديشة رندي، يعني قناعت و آزادگي است و همين انديشه در بيتهاي ديگر به شيوههاي مختلف و با استفاده از ابزارهاي ديگر بيان شده است و چنانچه ابزار دانستن انديشههاي جبرگرايانه حافظ بنا به استدلالهاي دكتر دادبه مانند اصطلاحات شطرنج باشد، بيتهاي زير ـ كه از ميان انبوه بيتهايي ازايندست برگزيده شده است ـ در خدمت بهبار آمدن كداميك از اهداف چهارگانة موردنظر ايشان يعني جدل هنري، شكوه و اعتراض، دعوت به اغتنام فرصت و ساختن طنز و انتقاد است:
دلم خزينه اسرار بود و دست قضا درش ببست و كليدش به دلستاني داد(109/2)
ز نقشبند قضا هست اميد آن حافظ كه همچو سرو به دستت نگار بازآيد(231/9)
حافظ چو پادشاهت گهگاه ميبرد نام رنجش ز بخت منما، بازآ به عذرخواهي(480/14)
بر آستانة تسليم سر بنه حافظ كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد(151/7)
در پس آينه طوطيصفتم داشتهاند آنچه استاد ازل گفت بگو ميگويم(373/2)
حافظ از مشرب قسمت گله بيانصافيست طبع چون آب و غزلهاي روان ما را بس(262/8)
نبود رنگ دوعالم كه نقش الفت بود زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت(17/8)
به نظر نگارنده، هيچيك، مگر آنكه در تحليل اين گونه بيتها مرغ خيال خود را تا برداشتها و تداعي معانيهاي افسارگسيخته چون شنيدن فرياد اعتراض از وراي واژههايي كه به تسليم محض آدمي در برابر سرنوشت اشاره دارد يا نقض اصول منطقي چون «نفي ما عدا با اثبات شيء» اوج دهيم.
چنانچه، بنا بر نظر استاد شفيعي كدكني، حافظ از مجموعه عرفان چون مجموعه شطرنج ابزاري براي بيان هنري استفاده كرده باشد، پس ميتوانيم حق داشته باشيم كه اين مجموعهها را تا مجموعه اصطلاحات رندي يا عشقورزي يا آزادگي نيز كه محور انديشه خواجه است گسترش دهيم. آيا بيم آن نميرود كه محصول كار خواجه تا حد هنر براي هنر تنزل داده شود؟! هرچند تاكنون حافظشناسان نتوانستهاند دريابند بهراستي ايدئولوژي حافظ چيست و تفكر مدرسي او كدام، ولي به هيچ روي نميتوان جهانبيني ويژة خواجه را كه عشق و آزادگي و رندي محور آن است ناديده گرفت. جبرگرايي بخشي از جهانبيني خواجه را تشكيل ميدهد كه چنان با عشق و رندي و آزادگي خواجه تنيده شده است كه با جدايي آنها از يكديگر اركان جهانبيني شاعر شاعران گسيخته خواهد شد. درست است كه امروزه در محيط روشنفكري قرن ما انديشههاي فاتاليستي و جبريگري مذموم شمرده ميشود، ولي اين تفكر در قرن خواجه چه در محيط مدرسه و چه در خانقاهها و چه در محفلهاي ادبي تفكري رايج و متداول بوده است. گذشته از اين، كداميك از شاعران بزرگ ما جبرگرا نبودند؟! تفكر جبري در شعر فردوسي، نظامي، خاقاني، خواجو، سعدي، مولانا و ديگران موج ميزند و اصولاً جبرگرايي بهعنوان سنتي ادبي در ادبيات فارسي بهويژه شعر جريان داشته است. بنابراين شايسته نيست با انديشههاي رايج و غالب امروزي و نيز، تداعي معانيهاي افسارگسيخته در تحليل و تبيين شعر خواجه، فكر جبري را از ساحت انديشه او بزداييم. بهتر است حافظ را آنگونه كه بوده بشناسيم؛ چه بعضي انديشههاي او را امروزه خوش داشته باشيم و چه نداشته باشيم.
بيتهاي اختيارگرايانه در شعر حافظ بهراستي انگشتشمارند و در مقايسه با بيتهاي جبرگرايانه او بسيار اندك و در حكم استثناء و با گذاشتن نشانه (!) در برابر استثناء و تعريض بدين نظر، نميتوان گره مسئله جبر و اختيار را در شعر خواجه گشود. به بيتهاي زير كه با استناد بدان گفتهاند حافظ معتقد به اختيار بوده است، توجه فرماييد:
بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم(367/1)
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ و فلك(295/6)
آدمي در عالم خاكي نميآيد به دست عالمي ديگر ببايد ساخت وز نو آدمي
و اين بيتها را مقايسه كنيد با بيتهاي زير:
فغان كه با همه كس غايبانه باخت فلك كه كس نبود كه دستي ازين دغا ببرد(125/3)
هر دم از درد بنالم كه فلك هر ساعت كندم قصد دل ريش به آزار دگر(247/8)
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس(263/7)
آيا اين بيتهاي بهظاهر اختيارگرايانه، بيان آرزوهايي محال نيست كه خواجه در صدها بيت ديگر به محال بودن آنها تصريح دارد؟! درست مثل آنچه در رباعي زير منسوب به خيام آمده است:
گر دست بدي بر فلكم چون يزدان برداشتمي من اين فلك را ز ميان
از نو فلكي چنان ساختمي كآزاده به كام دل رسيدي آسان20
گذشته از اين، از شاعري چون حافظ نبايد انتظار داشت همچون يك فيلسوف يا متكلّم دستگاه فكري منسجمي عرضه كند. او شاعر است، آن هم غزلسرا و چه بسا در حالات گوناگون سخناني گفته باشد كه از نگاه ما متناقض بنمايد، ولي درباره موضوع مورد بحث، نكته مهم اين است كه تقديرباوري، باوري چيره در غزلهاي اوست.
خلاصه كنم. مسئله جبر و اختيار در ديوان حافظ ارتباطي به بحثهاي پيچيدة متكلمين يعني معتزله و اشاعره در اين باره ندارد، شعر خواجه بازتاب سنتي ادبي است كه جبرگرايي از اركان آن بوده است. جبرگرايي در ديوان خواجه آميزهاي است از عقايد ايراني، ميراث صوفيه و جبرگرايي طبيعي كه ميتواند مستقيماً منبعث از قرآن مجيد باشد كه خواجه آن را از حفظ داشته است. در بسياري موارد ميتوان اين عقايد را از يكديگر بازشناخت و در مواردي نه.
ميراث ايراني جبرگرايي حافظ
حافظ در بيتهايي كه از واژههايي چون زمان، روزگار، چرخ و فلك، آسمان و سپهر و بخت براي بيان سرنوشت محتوم آدمي استفاده ميكند، انديشه جبرگرايانة ايراني را بازميتاباند. انديشهاي كه در شعر فارسي بهويژه شاهنامه جابهجا حضور دارد و در ادوار بعدي شعر فارسي جريان يافته تا به حافظ رسيده است. بنابراين پيش از آنكه به جبرگرايي در شعر حافظ بپردازيم، شايسته است نگاهي افكنيم به جبرگرايي در شاهنامه.
جبرگرايي در شاهنامه21
در ادب فارسي از ميان انواع يا ژانرهاي مختلف ادبي، بهويژه در ادبيات حماسي، غنايي و عرفاني، جبرگرايي و اعتقاد به سرنوشتي از پيش تعيينشده حضور چشمگير دارد. در شاهنامه زمان يا زمانه (نيز روزگار) مهمترين واژهاي است كه گفته شده سرنوشت پادشاهان، جنگاوران و قهرمانان بهوسيله آن رقم ميخورد. اعتقاد به زمان در مقام راقم سرنوشت در شاهنامه نه از انديشههاي اسلامي كه از كيش زرواني در روزگار ساسانيان منشأ ميگيرد و چنانكه ادبيات اوستايي و پهلوي نشان ميدهند، ايزد زروان يا زمان خود از ديرباز در ميان ايرانيان همين نقش را بر عهده داشته است. اعتقادات فرقه جبري زرواني، با اينكه از نظر پيروان ديانت رسمي زردشتي در روزگار ساساني بدعت محسوب ميشده، در برخي متون پهلوي مانند مينوي خرد، بندهشن و گزيدههاي زادسپرم و روايت پهلوي نفوذ كرده و با عقايد زردشتي درآميخته است. چنانكه از شاهنامه پيداست همين عقايد در متن پهلوي خداينامه دوره ساساني هم وارد شده بوده و از طريق شاهنامه منثور ابومنصوري كه پرداخته تحريري از همان خداينامه بوده به شاهنامه فردوسي راه يافته است. نقش و كاركرد ايزد زروان در مقام رقمزننده سرنوشت با كاله، ايزد زمان در ادبيات هندي، و كرونوس در ادبيات يوناني قابل مقايسه است و اين امر حاكي از آن است كه زمان بهمنزله رقمزننده سرنوشت اعتقاد مشترك هند و ايراني و يوناني بوده است. پس از زمان، واژههاي آسمان، سپهر و چرخ و فلك مهمترين واژههايي است كه در شاهنامه گفته شده است كه سرنوشت آدميان را رقم ميزنند. پيوند سرنوشت آدمي با آسمان پاي مسئله اختربيني يا احكام نجوم را بهميان ميكشد كه از ديرباز در ميان اقوام مختلف جايگاه ويژهاي داشته است. در شاهنامه بارها گفته شده كه ستارهشماران يا اخترماران با مدد جستن از نشانههاي آسماني از سرنوشت شخصيتها پرده برميداشتند. از ديگر اصطلاحات رايجِ حامل تقدير در شاهنامه، اصطلاح بخت است كه به معني سهم و قسمت مقدّر آدمي بهكار رفته و غالباً به تقدير نيك اطلاق شده است.
در مينوي خرد (بند 24) از دو گونه سرنوشت سخن گفته شده است: «يكي بخت و ديگري بغوبخت. بخت آن است كه در ازل نصيب آدمي شده است و بغوبخت آن است كه ايزدان ميتوانند افزون بر بخت به آدمي ببخشند، اما گفته شده است كه ندرتاً چنين ميشود؛ زيرا اهريمن بدكار به نيروي هفت سيّاره، خواسته (مال) و هر نيكي ديگر را از نيكان و شايستگان ميدزدد و به بدان و ناشايستگان ميبخشد22 .»
تصور بر اين است كه ايزدان اين بخشش اضافي را برحسب شايستگي فرد نصيبش ميكنند. آخرين بخش از روايت مينويخرد همان عقيده رايج ثنويت زردشتي است كه از اختيار آدمي حكايت دارد، ولي كلّ روايت چنان زير سيطره تفكر جبري زرواني است كه عملاً هيچ اختياري براي آدمي باقي نگذاشته است و همين تفكر است كه در سراسر شاهنامه ديده ميشود.
بخت خداداد در بيت زير از حافظ معادل همان اصطلاح بغوبخت در فارسي ميانه است:
مردمي كرد و كرم بخت خداداد به من كان بت ماهرخ از راه وفا بازآمد(170/5)
ولي در اين بيت بخت خداداد همان بخت مقدّر است و در شعر حافظ و ديگران تمايزي بين اين دو اصطلاح ديده نميشود. پس از واژههاي بخت، بخش و بخشش، ميرسيم به دو اصطلاح قضاوقدر كه البته در مقايسه با واژههاي حامل تقدير كمتر بهكار رفته است. در بادي امر چنين بهنظر ميرسد كه فردوسي در كاربرد اين دو اصطلاح تحت تأثير عقايد اسلامي است ولي هنگامي كه به بافتي كه قضاوقدر در آنها بهكار رفته است، دقيقتر نظر افكنيم، متوجه ميشويم كه اين دو واژه فقط ظرفاند كه مظروف آن همانا انديشههاي ايراني است و فردوسي در كاربرد آنها مفاهيم متناظر منبع خود را در نظر داشته است23 . اصولاً در شاهنامه در بسياري موارد اصطلاحات مختلفِ حامل تقدير چون بخت، زمانه، روزگار، قضاوقدر، بهجاي يكديگر بهكار رفتهاند. بهنظر هلمر رينگرن فردوسي بهجاي تركيب عناصر اسلامي و زردشتي، دو آموزه را در كنار يكديگر گذاشته، بيآنكه بكوشد آنها را با يكديگر آشتي دهد. در شرح آفرينش جهان در ديباچه، دريافت اخترشناختي زردشتي را بهدست داده است كه بر پايه آن ثوابت آفريدة خداوند و سيّارات آفرينش بدند. امّا در جاهاي ديگر به عبارتهايي برميخوريم مانند: انباز و جفت نداشتن خداوند كه براي يك مسلمان سخت آشناست24 . درباره رابطه خداوند با سرنوشت نيز رينگرن دو گرايش فكري مختلف را در فردوسي ميبيند: يكي اينكه نيكي و بدي هر دو ناشي از خداوندند و گرايش ديگر اينكه قهرمان از آنچه سرنوشت براي ايشان رقم زده است به خداوند گله ميكند. در اولي يكتاپرستي قاطع از نوع اسلامي را در پيش رو داريم و در دومي ثنويت زردشتي نيك هويداست25 .
مقايسه مضمونهاي مشترك جبرگرايي در شاهنامه و شعر حافظ
گفتيم كه غالب واژههاي حاملِ تقدير در شاهنامه در ديوان حافظ نيز با همان بارِ معنايي بهكار رفته است. در زير نخست بيتهاي شاهنامه و سپس بيتهاي نظير آنها را از ديوان حافظ ميآوريم:
در شاهنامه مرگ شاهان و پهلوانان در زماني كه تعيين شده رخ ميدهد و بيتهاي بسياري در اين باره در سراسر شاهنامه ديده ميشود:
زمانه برانگيختش با سپاه كه ايدر به دست تو گردد تباه(دوم 195/985)
روزگار بيوفاست و ستمگر:
نگه كرد گودرز و بگريست زار بترسيد از آن گردش روزگار
بدانست كش نيست با كس وفا ميانبسته دارد ز بهر جفا(چهارم 129/2004ـ2005)
در ديوان حافظ نيز ما با همين مضامين روبهرو ميشويم. حافظ در بيتهاي بسياري، از زمانه و ايام و روزگار شكوه ميكند ازجمله:
خونريزي زمانه:
در آستين مرقع پياله پنهان كن كه همچو چشم صراحي زمانه خونريز است(42/3)
بيوفايي زمانه:
نميخوريد زماني غم وفاداران ز بيوفايي دور زمانه ياد آريد(226/5)
محروم اگر شدم ز سر كوي او چه شد وز گلشن زمانه كه بوي وفا شنيد(238/10)
بدعهد بودن ايّام:
باورم نيست ز بدعهدي ايام هنوز قصّه غصّه كه در دولت يار آخر شد(162/6)
رسم بدعهدي ايّام چو ديد ابر بهار گريهاش بر سمن و سنبل و نسرين آمد(172/7)
شِكر به صبر دست دهد عاقبت ولي بدعهدي زمانه زمانم نميدهد(223/6)
بنابراين نبايد بر ايّام تكيه كرد:
حافظا تكيه بر ايّام چو سهوست و خطا من چرا عشرت امروز به فردا فكنم(340/7)
در شاهنامه، روزگار ممكن است به آدمي روي خوش نشان دهد و يا ممكن است ترس و غم نصيب او كند:
يكي را برآرد به چرخ بلند ز تيمار و رنجش كند بيگزند
وز آنجاش گريان برد زير خاك همه جاي ترس است و تيمار و باك
(سوم 396/1271ـ1272)
كيخسرو چون خبر پيروزي سپاهيانش را شنيد:
ستايش همي كرد بر كردگار از آن شادمان گردش روزگار(چهارم (277/1668)
حافظ نيز در يكجا از روزگار ملول ميشود و در جاي ديگر شكرگزار:
كجا روم، چه كنم، چون روم، چه چاره كنم كه گشتهام ز غم و جور روزگار ملول(300/7)
ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم از بخت شكر دارم و از روزگار هم(354/1)
اسفنديار به رستم ميگويد:
خُنُك آنك باشد ورا چون تو پشت بود ايمِن از روزگار درشت(پنجم 233/493)
حافظ از عشوه نگار ميفروش از مكر زمانه ايمن ميشود:
نگار ميفروشم عشوهاي داد كه ايمن گشتم از مكر زمانه(418/3)
خوش دولتيست خرّم و خوش خسروي كريم يا رب ز چشمزخم زمانش نگاه دار(241/5)
در شاهنامه دو واژه جهان و گيتي در مفهومي كه به تقدير نزديك است بهكار رفته:
جهان را چنين است ساز و نهاد ز يك دست بِستَد، به ديگر بداد
به درديم ازين رفتن اندر وُريب زماني فراز و زماني نشيب
(دوم 469/695ـ696)
بگفت اين و بهرام يل جان بداد جهان را چنين است ساز و نهاد
عنان بزرگي هر آنكس كه جست نخستين ببايد ز خود دست شست
(سوم 99/1193ـ1194)
حافظ:
مجو درستي عهد از جهان سستنهاد كه اين عجوزه عروس هزاردامادست(37/7)
به مي عمارت جان كن كه اين جهان خراب بر آن سرست كه از خاك ما بسازد خشت(77/5)
بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين وين اشارت ز جهان گذران26 ما را بس(262/4
جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است هزار بار من اين نكته كردهام تحقيق(292/2)
جهان پير است و بيبنياد از اين فرهادكش فرياد كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
(346/)3
جهان پير رعنا را ترحّم در جبلّت نيست ز عشق او چه ميجويي در او همت چه ميبندي
(431/5)
سفلهطبع است جهان بر كرمش تكيه مكن اي جهانديده ثبات قدم از سفله مجوي(476/3)
فلك، سپهر، آسمان، گردون، چرخ:
شاهنامه:
شب و روز و گردان سپهر بلند كزويت پناهست و هم زو گزند(ششم 335/583)
چو با او جفا كرد گردانسپهر نبايد كه جويي ازو داد و مهر(هفتم 462/4516)
وفا و خرد نيست نزديك تو [ = چرخ] پر از رنجم از راي تاريك تو(ششم 133/7)
كزو [= آسمان] شادمانيم و زو با نهيب گهي در فرازيم و گه در نشيب(پنجم 550/268)
و حافظ نيز از فلك، سپهر و چرخ آزار ميبيند و كين و مكر:
هردم از درد بنالم كه فلك هر ساعت كندم قصد دل ريش به آزار دگر(247/8)
دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي كه فلك ديدم و در كين من دانا بود(199/3)
مجوي عيش خويش از دور واژگونسپهر كه صاف اين سر خُم جمله درديآميز است(42/6)
چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي(461/2)
بر مهر چرخ و شيوه او اعتماد نيست اي واي بر كسي كه شد ايمن ز مكر وي(421/5)
در مجلس نوشينروان و بوزرجمهر چنين آمده است:
چنين گفت با شاه بوزرجمهر كه يكسر شگفتست كار سپهر
يكي مرد بينيم با دستگاه رسيده كلاهش به ابر سياه
كه او دست چپ را نداند ز راست ز بخشش فزوني نداند، نه كاست
يكي گردش آسمان بلند ستاره بگويد كه چون است و چند
فلك رهنمونش بهسختي بود همه بهر او شوربختي بود
(هفتم 302/2637ـ2641)
اين مضمون در بيتهاي زير از حافظ آمده است:
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس(263/7)
دفتر دانش ما جمله بشوييد به مي كه فلك ديدم و در كين من دانا بود(199/3)
ارغنونساز فلك رهزن اهل هنر است چون از اين غصه نتابيم و چرا نخروشيم(369/4)
آسمان كشتي ارباب هنر ميشكند تكيه آن به كه بر اين بحر معلّق نكنيم(371/4)
هنر نميخرد ايّام و غير از اينم نيست كجا روم به تجارت چنين كساد متاع(287/7)
در شاهنامه آمده است كه چرخ با آدمي بازي ميكند:
به بازيگري ماند اين چرخ مست كه بازي برآرد به هفتاد دست
زماني به خنجر، زماني به تيغ زماني به باد و زماني به ميغ
زماني به دست يكي ناسزا زماني خود آرد ز سختي رها
زماني دهد تاج و تخت و كلاه زماني غم و خواري و بند و چاه
(سوم 56/474ـ477)
ويس و رامين:
شگفتا پرفريبا روزگارا كه چون دارد زبون خويش ما را
گهي دل شاد دارد گاه غمگين گهي با مهر دارد گاه با كين
به ما بازي نمايد اين نبهره چنان چون مرد بازيكن به مهره
(89/1ـ3)
خيام:
ما لعبتكانيم و فلك لعبتباز از روي حقيقتي نه از روي مجاز
بازيچه همي كنيم بر نطع وجود گرديم به صندوق عدم يكيك باز
(ش 92، ص 268)
حافظ:
تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبدهباز هزار بازي از اين طرفهتر برانگي(151/5)زد
نزدي شاه رخ و فوت شد امكان حافظ چه كنم بازي ايّام مرا غافل كرد(130/7)
فغان كه با همه كس غايبانه باخت فلك كه كس نبود كه دستي از اين دغا ببرد(125/3)
در ريگودا (يكم 92، 10)، و يك متن ديگر هندي به نام تنتراكهياييكه (Tantrākhaāyika) هم كاله (زمانه) با مخلوقات بازي ميكند، «همه مخلوقات بازيچههاي دست زماناند، به ميل خود آنها را به اين سو و آن سو مياندازد، بازيچه اويند: شيرها، فيلها... مارها... عالمان كه به تيرهروزي لاعلاج دچار ميآيند، قهرمانان كه بهدست تقدير نابود ميشوند27 .»
در داستان رستم و سهراب، پس از آنكه رستم پسرش را ناشناخته ميكشد و ماجرا را درمييابد، دشنهاي بهدست ميگيرد تا به زندگي خود خاتمه دهد. بزرگان او را پند ميدهند و پس از آن شاعر ميگويد:
چنينست كردار چرخ بلند به دستي كلاه و به ديگر كمند
چو شادان نشيند كسي با كلاه به خمّ كمندش ربايد ز گاه
چرا مهر بايد همي بر جهان ببايد خراميد با همرهان...
اگر هست از اين چرخ را آگهي همانا كه گشتهست مغزش تهي
چنان دان كزين گردش آگاه نيست ز چرخ برين بگذري راه نيست
(دوم 194/971ـ976)
در دو بيت آخر شاعر ميگويد چنانچه چرخ، با گردش خود، از اين بدي كه نصيب آدمي ميكند آگاه باشد، به بيان ديگر اگر چرخ آگاهانه به آدمي بدي ميكند، بايد سرش از مغز تهي باشد (ديوانه باشد). چرخ از آنچه نصيب آدمي ميشود آگاهي ندارد و خود آفريده يزدان است و يزدان از همان آغاز او را با اين كاركرد آفريده است. چرخ ناآگاهانه ميچرخد و درنتيجه سرنوشت آدميان ـ خوب يا بد ـ رقم ميخورد.
حافظ با اينكه از چرخ و فلك سخت شكوه ميكند و اوضاع فلك را بيسروپا وصف ميكند (457/5)، ولي مانند فردوسي اذعان دارد كه از كاري كه در حق
آدمي ميكند آگاهي ندارد:
راز درون پرده چه داند فلك خموش اي مدّعي نزاع تو با پردهدار چيست(66/6)
در نظر حافظ حتي خودِ گوي فلك هم از دست گويزن خود در عذاب است:
گفتم از گوي فلك صورت حالي پرسم گفت آن ميكشم اندر خم چوگان كه مپرس(266/7)
سرانجام در بيت ديگري آشكارا ميگويد: سپهر در سير خود اختياري ندارد و «دوست» (خداوند) است كه او را ميگرداند:
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار در گردشند برحسب اختيار دوست(62/5)
اصطلاح ديگري كه در شاهنامه در مفهوم تقدير فراوان بهكار رفته اختر است كه با اختربيني و احكام نجوم ارتباط دارد. در موارد متعددي ستارهشمران حاضر ميشوند و بر مبناي وضعيت ستارگان رويدادها را پيشگويي ميكنند. گودرز از اخترماران مدد ميجويد تا بداند زمان درست براي دست زدن به عمل كدام است:
وُ ديگر كه از اختر نيك و بد همي گردش چرخ را بشمرد
چو پيش آيد آن روزگار بهي كند روي گيتي ز دشمن تهي
(چهارم 27/399ـ400)
در شاهنامه در بيتهاي متعددي از اختر نيك يا بد سخن گفته شده است. در ديوان حافظ اصطلاح اختر در پيوند با سرنوشت در شش بيت با همان كاركرد دوگانه بهكار رفته است. گاهي اختر ميمون است و گاهي بدمهر:
شد از بروج رياحين چو آسمان روشن زمين به اختر ميمون و طالع مسعود(198/4)
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد آري چه كنم دولت دور قمري بود(210/4)
در شاهنامه آمده است كه خداوند سرنوشت آدمي را بر اختر يا تارك آدمي نوشته است:
ز تخمي كه يزدان بر اختر بكشت ببايدش بر تارك ما نوشت
(هفتم 389/3694)
نبشته برين گونه بد بر سرم غم كردههاي كهن چون خورم...
نبشته چنين بود و بود آنچ بود نبشته نه كاهد، نه خواهد فزود
(هشتم 203/2671،2673)
در ويس و رامين قضا بر سر آدمي نوشته شده است:
قضا چهنْوشت گويي بر سر من چه خواهد كرد با من اختر من؟(83/35)
سيهسر را گنه بر سر نبشته است گنهكاريش در گوهر سرشته است(87/265)
نوشته شدن تقدير بر سر در بيتي از حافظ آمده كه مضمون آن به سروده گرگاني در بالا (سيهسر را گنه...) سخت نزديك است:
مكن به نامهسياهي ملامت من مست كه آگه است كه تقدير بر سرش چه نوشت(77/6)
بخت:
اين واژه در شاهنامه، به معني چيزهايي كه از پيش تعيين يا مقرر شده، فراوان بهكار رفته است. بخت را ميتوان سهم، قسمت و تقدير دانست و با دو واژه ديگر، يعني بخش و بخشش كه در شاهنامه كمتر بهكار رفتهاند، پيوند دارد.بخت يا نيك است يا بد. نيكي و بدي بخت يا به صراحت بيان شده است يا از فحواي كلام ميتوان دريافت.
بخت = بخت نيك:
شاهنامه:
كتايون بدو [= گشتاسب] گفت كاي بدگمان مشو تيره با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت تو افسر چرا جويي و تاج و تخت
(پنجم 22/282ـ283)
بدو گفت بيژن كه اين كار سخت به اوميد آنم كه بگشاد بخت(سوم 376/980)
سپاس از جهاندار كين رنج سخت به شادي و خوبي سر آورد بخت(دوم 42/92)
حافظ:
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت با جام مي به كام دل دوستان شدم(34/8)
شاهد بخت چون كرشمه كند ماش آيينه رخ چو مهيم(374/4)
ديدار شد ميسّر و بوس و كنار هم از بخت شكر دارم و از روزگار هم(354/1)
تا پيش بخت باز روم تهنيتكنان كو مژدهاي ز مقدم عيد وصال تو(400/8)
شد لشكر غم بيعدد از بخت ميخواهم مدد تا فخر دين عبدالصّمد باشد كه غمخواري كند
(186/7)
جمال بخت ز روي ظفر نقاب انداخت كمال عدل به فرياد دادخواه رسيد(237/2)
به شكر آنكه شكفتي به كام بخت اي گل نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار(242/2)
بخت ار مدد دهد كه كشم رخت از اين ديار گيسوي حور گرد فشاند ز مفرشم(329/4)
بخت = بخت بد:
شاهنامه:
بگفتش كه بر من چه آمد ز بخت به خاك اندر آمد سر و تاج و تخت(دوم 17/225)
سرانجام بختش كند خاكسار برهنه شود آن سر تاجدار(پنجم 109/352)
حافظ:
حافظ چو پادشاهت گهگاه ميبرد نام رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهي(480/14)
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار حاشا كه رسم لطف و طريق كرم نداشت(80/3)
چه عذر بخت خود گويم كه آن عيّار شهرآشوب به تلخي كشت حافظ را و شكّر در دهان دارد
(116/12)
بخت حافظ گر از اين دست مدد خواهد كرد زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
(201/7)
بسم حكايت دل هست با نسيم سحر ولي به بخت من امشب سحر نميآيد(234/4)
بخت نيك:
شاهنامه:
پذيرفتهام اندر آن شاه پير كه گر بخت نيكم بود دستگير
كه چون بازگردم ازين رزمگاه به اسفنديارم دهد تاج و گاه
(پنجم 136/654ـ655)
به كوشش نيايد بزرگي به جاي مگر بخت نيكش بود رهنماي(هفتم 295/2543)
حافظ:
خوش بود حال حافظ و فالي به بخت نيك بر نام عمر و دولت احباب ميزدم(313/8)
سياهي [ = هندوي زلف يار] نيكبخت است او كه دايم بود همراه و همزانوي فرخ
(95/3)
كحلالجواهري به من آر اي نسيم صبح زآن خاك نيكبخت كه شد رهگذار دوست
(62/7)
دلا رفيق سفر بخت نيكخواهت بس نسيم روضه شيراز پيك راهت بس(263/1)
بخت يا خواب است يا بيدار. اگر بيدار باشد، آدمي را يار و نگهبان است و چيزهاي نيك بدو ميبخشد، ولي اگر خفته باشد، آدمي بيپشتيبان ميماند و از بختهاي نيك خبري نيست:
بخت بيدار:
شاهنامه:
نوشزاد، پسر مسيحي و شورشي نوشينروان، در نامهاي به قيصر، به دروغ ميگويد كه پدرش درگذشته است:
همه شهر زو پر گنهكار شد سر بخت برگشته بيدار شد(هفتم 149/791)
انوشيروان به برزوي كه رهسپار هند است چنين اندرز ميدهد:
بدين كار با خويشتن يار خواه همه ياري از بخت بيدار خواه(هفتم 363/3401)
بر تخت آن شاه بيداربخت بياورد و بنهاد شطرنج و تخت(هفتم 309/3733)
حافظ:
شاه بيداربخت را هر شب ما نگهبان و افسر و كلهيم(376/5)
به روي ما زن از ساغر گلابي كه خوابآلودهايم اي بخت بيدار(240/4)
بخت خوابآلود و خفته:
هنگامي كه دارا افرادش را براي قتل اسكندر ميفرستد، اسكندر ميگريزد:
چو رفتند، بيداردل [= اسكندر] رفته بود نه بخت چُنان پادشا خفته بود!
(پنجم 539/134)
حافظ:
گفتم اي بخت بخسبيدي و خورشيد دميد گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو
(399/2)
وصال دولت بيدار ترسمت ندهند چه خفتهاي تو در آغوش بخت خوابزده
(413/8)
بخت خوابآلود ما بيدار خواهد شد مگر زآنكه زد بر ديده آب روي رخشان شما
(12/7)
ز بخت خفته ملولم، بود كه بيداري بهوقت فاتحه صبح يك دعا بكند
(182/6)
نفس برآمد و كام از تو برنمي آيد فغان كه بخت من از خواب درنميآيد
(233/1)
ديده بخت به افسانه او شد در خواب كو نسيمي ز عنايت كه كند بيدارم
(319/7)
بخت اگر يار آدمي باشد، همه چيز بر وفق مراد ميشود، درغيراينصورت به مهلكه ميافتد:
شاهنامه:
جهاندار آموزگار تو باد خرد جوشن و بخت يار تو باد
(هفتم 449/4373)
كه چون بخت پيروز ياور بود روا باشد ار يار كمتر بود
(هفتم 504/484)
همان بُد كه بيدادگر بود مرد ورا دانش و بخت ياري نكرد
(چهارم 265/1485)
حافظ:
نيست در شهر نگاري كه دل ما ببرد بختم ار يار شود رختم از اينجا ببرد
(124/1)
بخت هنگامي كه يار آدمي نباشد ممكن است چموش و سركش باشد:
شاهنامه:
چنين است كردار گردانسپهر گهي درد پيش آردت گاه مهر
گهي بخت گردد چو اسپي شموس [ = چموش] به نُعم[= نرمي] اندرون زُفتي آردت و بوس
[= بؤس = درشتي]
(ششم 231/548)
حافظ:
اي بخت سركش تنگش به بر كش گه جام زر كش گه لعل دلخواه(409/2)
ممكن است بخت كسي وارونه باشد:
شاهنامه:
بريزند هم بيگمان خون تو همي جويد اين بختِ وارونِ تو
(هشتم 31/387)
حافظ:
اين قصه عجب شنو از بخت واژگون ما را بكشت يار به انفاس عيسوي
(477/6)
بخت گاهي به آدمي روي خوش نشان ميدهد:
شاهنامه:
هنگامي كه بيژن آگاهي مييابد كه رستم براي رهايي او به توران آمده است، از بنِ چاه خنده سر ميدهد. منيژه به او ميگويد:
چه رازست؟ پيش آر و با من بگوي مگر بخت نيكت نمودهست روي
بدو گفت بيژن كه اين كار سخت به اوميد آنم كه بگشاد بخت
(سوم 376/979ـ980)
جلوهگري بخت معشوق حافظ:
جلوه بخت تو دل ميبرد از شاه و گدا چشم بد دور كه هم جاني و هم جاناني
(463/5)
بخت گاهي چهره در هم ميكشد و پشت ميكند:
به چهره چو تاب اندر آورد بخت بدان نامداران ببد كار سخت
(پنجم 277/703)
بگفتند با شاه چندي درشت كه بخت فروزانت بنمود پشت
(ششم 523/1423)
حافظ:
دوست گو يار شو و هركه جهان دشمن گير بخت گو پشت كن و روي زمين لشكر گير
(252/7)
در شاهنامه با بخت ناساز و بدخواه و شوم روبهرو ميشويم:
كنون آنچه ما را به دل راز بود بگفتيم چون بخت ناساز بود
(هشتم 56/717)
دگرباره اسپان ببستند سخت به سر بر همي گشت بدخواه بخت
هر آنگه كه خشم آورد بخت شوم شود سنگ خارا به كردار موم
(دوم 185/847، 849)
و در شعر حافظ با بخت گمراه و پريشان و جفاكار:
آيين تقوي من نيز دانم ليكن چه چاره با بخت گمراه
(410/2)
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد گناه بخت پريشان و دست كوته ماست
(29/4)
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار حاشا كه رسم لطف و طريق كرم نداشت
(80/3)
در شاهنامه در چند جا واژه بهانه در ارتباط با تقدير آمده است:
درباره انوشيروان كه حاكم بر تقدير وصف شده است:
يكي آنك گفتي زمانه منم بد و نيك او را بهانه منم
(هفتم 403/3856)
رستم هنگامي كه اسفنديار را ميكشد، ميگويد:
همان است كز بد بهانه منم (پنجم 418/1444)
و اسفنديار او را دلداري ميدهد:
بهانه تو بودي، پدر بُد زمان نه رستم، نه سيمرغ و تير و كمان
(پنجم 419/1461)
در همه اين موارد بهانه در مورد كسي بهكار رفته كه بيآنكه مقصر باشد، فقط عامل اجراي نقشههاي تقدير است. حافظ نيز در چهار بيت واژه بهانه را بهكار برده كه در يك بيت پيوند اين واژه با تقدير كاملاً آشكار است و اين نشان ميدهد كه شاعر با مفهوم اين واژه در پيوند با تقدير آشنا بوده است.
سبب مپرس كه چرخ از چه سفلهپرور شد كه كامبخشي او را بهانه بيسببي است
(65/3)
ميگويد در پي آن مباش كه علت سفلهپروري چرخ را دريابي، چه سببِ كامبخشي او به سفلگان بيسببي است يعني بيهيچ سببي، بهجاي دانايان، سفلگان را كام ميبخشد. در اينجا بهانه دقيقاً به معني سبب بهكار رفته كه با معني معمول اين واژه يعني عذر نابجا يا دستاويز در بيتهاي ديگر متفاوت است.
گذشته از حافظ، بسياري از شاعران پارسيگوي مثلِ خاقاني، نظامي، گرگاني در موارد متعدد مفاهيم بخت را بهكار بردهاند و بهنظر ما سرچشمه همه آنها به شاهنامه ميرسد و از آنجا به خداينامه و ديگر آثار پهلوي. در آثار بازماندة پهلوي نيز گاه بهتفصيل دربـاره بخت و ديـگر اصطلاحـات مـرتبط بـا آن مثل بهانه (پهلوي: وِهانگ wihānag) سخن گفته شده كه از ميان آنها قطعهاي از مينويخرد نقل ميشود:
پرسيده شده است: «به خرد و دانايي با بخت ميتوان ستيزه كرد يا نه؟ پاسخ: حتي با نيرو و زورمندي خرد و دانايي هم با بخت نميتوان ستيزه كرد، چه هنگامي كه تقدير (baxšišn) براي نيكي يا بدي فرا رسد، دانا در كار گمراه و نادان كاردان و
بددل دليرتر و دليرتر بددل و كوشا كاهل و كاهل كوشا شود و چنان است كه با آن چيزي كه مقدر شده است، سببي (wihānag) نيز همراه ميآيد و هر چيز ديگر را ميراند» (47/3/6).
چنانكه ملاحظه ميشود در همين قطعة كوتاه به چند اصطلاح و كاركرد تقدير اشاره شده كه پيشتر نمونههايي از اين اصطلاحات را با همين مفاهيم از شعر فردوسي، حافظ و گاه گرگاني نقل كرديم. بهويژه توجه شود به واژة بهانه (وهانگ) در ارتباط با تقدير كه در شعر حافظ دقيقاً به همان معني بهكار رفته كه در مينويخرد. در قسمت اوّل قطعة بالا مضمون بيهودگي ستيزه با بخت، باز هم در شعر فردوسي و گرگاني و حافظ ديده ميشود كه در ادامه جستار بدان خواهيم پرداخت. در بخش بعدي مينويخرد اصطلاح baxšišn بهكار رفته و گفته شده است كه «هنگامي كه... فرا رسد دانا، گمراه و...». چنانكه ديديم اين مضمون آشكارا هم در شاهنامه هست و هم در شعر حافظ (فلك به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس). منتها در شاهنامه و شعر حافظ، اين كار بهجاي بخشش در مينويخرد، به فلك نسبت داده شده است كه باز هم در ادامه اين جستار گفته ميآيد كه چگونه در شاهنامه و شعر حافظ اصطلاحات مرتبط با تقدير بهجاي يكديگر بهكار ميروند. بخشش يعني سهم و قسمت مقدّر كه براي آدمي از قبل مشخص شده است. داراي در حال مرگ به اسكندر ميگويد:
چنين بود بخشش ز بخشندهام هم از روزگار درخشندهام
(پنجم 558/364)
در بيت بالا بخشش را خداوند و هم روزگار (زمانه) بخشيده است. در بيتهاي ديگر فراوان از بخشش سپهر بلند (دوم 414/466)، بخشش آسمان (سوم 179/1231)، بخشش ايزدي (هفتم 346/3196)، بخشش هور و ماه (پنجم 550/269) سخن گفته شده است. در شعر حافظ، واژه «بخشش» در اين معني، در يك بيت بهكار رفته است:
مگر گشايش حافظ در اين خرابي بود كه بخشش ازلش در مي مغان انداخت
(17/9)
ولي در چندين بيت ديگر، بهجاي «بخشش»، معادل آن «قسمت» بهكار رفته است:
چو قسمت ازلي بيحضور ما كردند گر اندكي نه به وفق رضاست خرده مگير
(251/4)
جام مي و خون دل هريك به كسي دادند در دايره قسمت اوضاع چنين باشد
(157/5)
حافظ از مشرب قسمت گله بيانصافي است طبع ِ چون آب و غزلهاي روان ما را بس
(251/4)
قسمت حوالتم به خرابات ميكند چندان كه اينچنين شدم و آنچنان شدم
(314/5)
عيبم مكن به رندي و بدنامي اي حكيم كاين بود سرنوشت ز ديوان قسمتم
(306/4)
قضاوقدر و تقدير:
اين سه اصطلاح در شاهنامه بسيار كم بـهكار رفتـه است، زيـرا آبشخور شاهنامه، با ميانجي، به ادبيات فارسي ميانه ميرسد و طبيعي است كه همان اصطلاحات فارسي ميانه مثل سپهر، آسمان، بخت و جز آنها كاربرد بيشتري داشته باشد. فردوسي در يكجا چيستي اصطلاح قضاوقدر را طرح و پاسخ آن را نقل ميكند.
در مجلسي در حضور نوشينروان كه بزرگان كشور حضور داشتند:
از ايشان يكي بود فرزانهتر بپرسيد از او از قضاوقدر
كه فرجام و انجام چونين سَخُن چگونهست و اين بر چه آيد به بُن
چنين داد پاسخ كه جويندهمرد جوان و شب و روز با كاركرد
بود راه روزي بر او تار و تنگ به جوي اندرون آب او با درنگ
يكي بيهنر خفته بر تختِ بخت همي گل فشاند بر او بر درخت
چنينست رسم قضاوقدر ز بخشش نيابي به كوشش گذر
جهاندار و دانا و پروردگار چنين آفريد اختر روزگار28
(هفتم 184/1152ـ1158)
در اين بيتها اصطلاحات متعدد مرتبط با قضاوقدر، بخشش، كوشش، پروردگار، اختر و روزگار يكجا گرد آمده و برخي از آنها بهجاي يكديگر بهكار رفته است. مضمون اين ابيات در جاي ديگر شاهنامه نيز ديده ميشود كه ما پيشتر درباره آنها سخن گفتهايم (چنين گفت با شاه بوزرجمهر). منتها در آنجا سپهر نقش تقدير را ايفا كرده است. بنابراين در بيتهاي بالا قضاوقدر در مفهوم اسلامي آن بهكار نرفته، بلكه ظرفي است كه مظروف آن همان انديشههاي آشناي ايراني درباب سرنوشت است. رسم قضاوقدر همان رسم اختر روزگار در بيت پاياني و سپهر در بيتهاي پيشگفته است. چنانكه در ادامه اين جستار خواهيم ديد، حافظ نيز در چندين بيت، بهجاي بخشش در شاهنامه و بخت در متون پهلوي، از واژه تقدير استفاده كرده است، در بيت پاياني كه گفته شده، اختر روزگار آفريده پروردگار است، تفكر آشناي توحيد اسلامي را بيان ميكند. در ديوان حافظ هم ـ چنانكه ديديم ـ ابيات بسياري هست كه شاعر، فلك و سپهر و چرخ و روزگار را منشأ نامراديها و ناكاميهاي خود در اين جهان گذران دانسته است. طبيعي است كه در انديشه حافظ مسلمان ــ مانند فردوسي ــ فلك و سپهر، چرخ و روزگار و امثال اينها، آفرينندهاي دارد كه منشأ همه رخدادهاي عالم است. حافظ برخلاف فردوسي، نام خداوند را ذكر نميكند، ولي در بيت زير مراد از «دوست» هموست:
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار در گردشند برحسب اختيار دوست
(55/8)
در اينجا شايسته است درباره دو اصطلاح مرتبط با تقدير كه در اشعار فردوسي و حافظ و نيز متون فارسي ميانه كاربرد مهمّي دارد به بحث بپردازيم. در دو بيت پاياني گفته شده است كه با كوشش نميتوان بخشش و قضاوقدر را تغيير داد و هر آنچه پروردگار بر اختر روزگار نوشته است نصيب آدمي ميشود. همين مضمون در متون پهلوي نيز ديده ميشود. براي نمونه بنگريد به قطعه زير از زند ونديداد:
«امور گيتي ناشي از بخت است و امور مينوي ناشي از كنش. ايدون گويند كه زن و فرزند و خواسته و سروري از بخت است و بقيه از كنش. چنانچه بر مردي نيكي مقدّر نشده بـاشد، هـرگز بـه او نميرسد. از آن عبـارت آشكار است كـه: آنچـه مقـدّر شده باشد با كوشش ميرسد. حتي اگر از طريق گناهكاري رسيده باشد. و چنانچـه بـراي او بـدكاري مقدّر شـده بـاشد، مـيتواند بـا كـوشش آن را بـهسوي نيكوكـاري بـگرداند. امـا بدكاري ديگـر بار و ديگـر بار بـر او مقـدّر ميگـردد». (29 Pahlavi Vendidād 5.9, P.100)
نويسنده كتاب در آغاز اين قطعه، اختيار اندكي براي آدمي قائل است، ولي گويي پشيمان ميشود و هرچه به پايان قطعه نزديكتر ميشويم، همان مقدار اندك را هم كاملاً نفي ميكند30 .
اينك بنگريد به بيتهاي زير از حافظ كه، بهجاي «بخت ـ كنش» در متون پهلوي، «بخشش ـ كوشش» در شاهنامه، همين مضمون با دو اصطلاح «تقدير ـ تدبير» بيان شده است:
بر آن سرم كه ننوشم مي و گنه نكنم اگر موافق تدبير من رود تقدير
(251/10)
نيست امّيد صلاحي ز فساد حافظ چونكه تقدير چنين است چه تدبير كنم31
(339/8)
در بيتي ديگر همين مضمون با دو اصطلاح سعي ـ قضا آمده است:
آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم اين قدر هست كه تغيير قضا نتوان كرد32
(133/2)
اكنون شايسته است اين پرسش مهم را مطرح كنيم كه فردوسي و حافظ هركدام در قبال تقدير و سرنوشت حاكم بر آدمي، كه با واسطه چرخ و فلك و سپهر يا زمانه و روزگار يا هر واسطه ديگري براي او رقم ميخورد، چه موضعي دارند. فردوسي در موارد متعدد تسليم محض را در برابر سرنوشت توصيه ميكند؛ چه در برابر زمانه و روزگار و چه در برابر دادگر پيكار سودي ندارد.
به تنگي دل و غم نگردد دگر بر اين نيست پيگار با دادگر
(يكم 216/777)
از گردش روزگار بايد پند گرفت:
نگه كن بدين گردش روزگار جز او را مكن بر دل آموزگار
(چهارم 245/1175)
به فرمان تقدير بايد تن داد:
يكي آنكه از بخشش دادگر به آز و به كوشش نيابي گذر
(ششم 226/472)
سفارش حافظ هم رضا به داده است:
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي كه بر من و تو در اختيار نگشادست
(37/9)
بيا كه هاتف ميخانه دوش با من گفت كه در مقام رضا باش و از قضا مگريز
(260/7)
و در جاي ديگر صبوري و تسليم را توصيه ميكند:
تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبدهباز هزار بازي از اين طرفهتر برانگيزد
بر آستانة تسليم سر بنه حافظ كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد
(151/6ـ7)
در دايره قسمت ما نقطه تسليميم لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
(484/9)
فردوسي در يكجا در برابر گذر زمان كه عمر آدمي را ميربايد، سفارش ميكند كه جام مي دمادم سر كشيم و به چرخ نامهربان وقعي ننهيم:
غم و كام دل بيگمان بگذرد زمانه دَم ما همي بشمرد
همان به كه ما جام مي بشكريم33 برين چرخ ِ نامهربان ننگريم
(سوم 241/2231)
در شعر حافظ نيز فراوان است بيتهايي كه در آنها شاعر از مكر زمانه يا آسمان و جور دور گردون به ساقي، مي و نگار ميفروش پناه ميبرد و آسايش و امنيت خاطر را در بيخودي و سرمستي ميجويد.
خوردهام تير فلك باده بده تا سرمست عقده در بند كمر تركش جوزا فكنم
(340/3)
نگار ميفروشم عشوهاي داد كه ايمن گشتم از مكر زمانه
(418/3)
چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
(461/2)
بياور مي كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن به لعب زهره چنگي و مرّيخ سلحشورش
(273/2)
روزي كه چرخ از گلِ ما كوزهها كند زنهار كاسه سر ما پر شراب كن
(388/4)
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي كه رنج خاطرم از جور دور گردون است
(55/6)
و در همين عالم سرمستي و بيخودي است كه راز دهر يا روزگار را درمييابد و مستانه نقاب از رخ سرّ قضا برميكشد:
بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم بهشرط آنكه ننمايي به كجطبعان دلكورش
(273/6)
سرّ قضا كه در تتق غيب منزويست مستانهاش نقاب ز رخسار بركشيم
(368/3)
به اين شكرانه ميبوسم لب جام كه كرد آگه ز راز روزگارم
(318/4)
چنانكه ديديم تقديرباوري در شاهنامه و شعر حافظ جابهجا حضور دارد، بااينهمه در هر دو كتاب ارجمند بيتهاي اندكي هم هست كه در آنها از اختيار آدمي سخن گفته شده است. در شاهنامه آمده است كه گاهي ميتوان از سرنوشتي كه روزگار رقم زده است، ايمن شد. اسفنديار به رستم ميگويد:
خُنُك آنك باشد ورا چون تو پشت بود ايمِن از روزگار درشت
(پنجم 333/493)
درباره خسرو انوشيروان گفته شده است:
به كردار دريا بود كار شاه به فرمان او تابد از چرخ، ماه
(هفتم 218/1563)
به فرّ جهاندار كسري سپهر دگرگونهتر شد به آيين و مهر
(هفتم 280/2356)
يكي آنك گفتي زمانه منم بد و نيك او را بهانه منم...
چنين داد پاسخ كه آري رواست كه تاج زمانه سر پادشاست
(هفتم 403/3856،3858)
ولي مضمون بيت زير، كه خطاب به همان انوشيروان است، با نگرش يادشده در بالا سخت ناسازگار است:
چو آيد بد و نيك راي سپهر چه شاه و چه موبد چه بوزرجمهر
(هفتم 389/3693)
درباره مهبود، وزير و رايزن همان انوشيروان گفته شده است:
كه او را بزرگي به جايي رسيد كه پاي زمانه بخواهد كشيد
(هفتم 222/1609)
در اين بيت پاي زمانه كشيدن كنايه از چيرگي بر زمانه است. فردوسي در اين بيت ميخواهد بگويد، وزير چنان نيرومند شده بود كه حتي ميخواست بر زمانه نيز، كه تقدير آدميان را رقم ميزند، دخل و تصرّف كند و آن را مطابق ميل خود تغيير دهد.
حافظ:
چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك
(295/6)
فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم
بگير طرّه مهچهرهاي و قصّه مخوان كه سعد و نحس ز تأثير زهره و زحل است
(46/6)
اين گونه بيتها در شاهنامه و ديوان حافظ بهراستي استثناءاند و چنانكه ديديم، در بيتهاي متعدد ديگر نقض شدهاند. فردوسي و حافظ شاعرند نه متكلّم تا با استدلالهاي عقلي و منطقي گره مسئله جبر و اختيار را براي ما بگشايند. فردوسي منبع خود را كه با واسطه به خداينامه پهلوي ميرسد و انديشه جبري زرواني در آن سخت نفوذ يافته بوده، بهنظم درآورده است. همين انديشه جبرگرايانة شاهنامه به عنوان سنتي ادبي در شعر فارسي جريان يافت و بخش غالب تفكر جبري موجود در شعر حافظ نيز بازتاب همين سنت ادبي است.
جبرگرايي حافظ: ميراث اسلامي ـ عرفاني
دسته ديگر از بيتهاي جبرگرايانة حافظ بيگمان منبعث از آموزههاي اسلامي است، ولي ـ چنانكه گفته آمد ـ دشوار بتوان گفت كه شاعر در سرودن اين بيتها از مشرب اشاعره جبرگرا كه از مشربهاي رايج عصر حافظ و پيش از او بوده است، تأثير پذيرفته باشد. در برابر، هنگامي كه تأثير ادبيات عرفاني ايراني را ميتوان جابهجا در غزلهاي حافظ آشكارا نشان داد و در اين نكته هيچ حافظشناسي ترديد نكرده است، پس تأثير مشرب جبرگرايانه عرفان شاخص ايراني را بر شاعر به هيچ روي نميتوان ناديده گرفت. يكي از واژههاي كليدي غزلهاي حافظ، كه جبرگرايي را آشكارا مينمايد، واژه ازل است. اين واژه در قرآن بهكار نرفته، ولي متكلّمان بهويژه معتزله آن را بهكار بردهاند. فان اس اصل اين واژه را واژة پهلوي a-sar دانسته است، مركب از دو جزء a (پيشوند نفي) و sar ، در مجموع به معني بدون سر يا بيآغاز34 ، ولي بهنظر نولدكه واژه ازل از واژه سرياني ezal گرفته شده است35 . ازل يعني زمان بيآغاز يا بيكرانه كه در ادبيات عرفاني به زماني اشاره دارد كه خداوند آدم را خلق كرد و طاعت يا عصيان، ايمان يا كفر، نور يا ظلمت، جهل يا علم را در وجود او قرار داد و آدمي هرچه در زندگاني انجام دهد همان است كه در ازل خداوند براي او مقرر كرده است.
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
(107/5)
در ازل دادست ما را ساقي لعل لبت جرعه جامي كه من مدهوش آن جامم هنوز
(259/7)
كنون به آب مي لعل خرقه ميشويم نصيبه ازل از خود نميتوان انداخت
(17/7)
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل ما را خدا ز زهد ريا بينياز كرد
(129/9)
مرا روز ازل كاري بهجز رندي نفرمودند هر آن قسمت كه آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
(161/3)
نقش مستوري و مستي نه به دست من و توست آنچه سلطان ازل گفت بكن آن كردم
(312/6)
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد تا روي در اين منزل ويرانه نهاديم
(364/3)
در پس آينه طوطيصفتم داشتهاند آنچه استاد ازل گفت بگو ميگويم
(373/2)
در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود كان شاهد بازاري وين پردهنشين باشد
(157/6)
بنابراين ازل و تركيبات متعدد آن مانند عهد ازل، نصيبة ازل، روز ازل، سلطان ازل، استاد ازل، بخشش ازل، حكم ازلي، بادة ازل، سرّ عهد ازل، قسمت ازلي، همگي به تقدير محض آدمي اشاره دارد و در بيت ديگري به تقديري تصريح دارد كه در عهد ازل براي او رقم خورده است.
در خرابات مغان ما نيز هممنزل شويم كاينچنين رفته است در عهد ازل تقدير ما
(10/2)
غير از اين بيت، در بيتهاي ديگر نيز واژه تقدير بهكار رفته كه جبرگرايي عام را مينمايد و نمونههايي از آنها را پيشتر نقل كرديم و در پي، به نقل بيت ديگري بسنده ميكنيم:
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدير چنينست چه كردي كه نهشتي
(427/9)
واژة ديگري كه جبرگرايي حافظ را مينمايد واژه الست است كه اشاره دارد به آيه 172 از سوره اعراف:
«واذ أخذَ ربُّك من بنيآدم من ظهورهم ذرّيّتهم و اَشهدهم عليانفسهم اَلَستُ بربِّكم قالوا بلي شهدنا ان تقولوا يومالقيامه اِنّا كنّا عن هذا غافلين»: هنگامي كه خداي تو از پشت فرزندان آدم ذرّيّه آنها را بيرون آورد و آنها را بر خودشان گواه گرفت [و پرسيد كه] آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند بلي، ما به خدايي تو گواهي ميدهيم؛ تا ديگر در روز قيامت نگوييد كه ما از اين غافل بوديم.
اين آيه در ظاهر ارتباطي به جبر و تقدير آدمي ندارد، ولي مفسّران اهل سنّت و حديث در تفسيري كه از اين آيه بهدست دادهاند، آن را به تقدير محض آدمي كاملاً مربوط كردهاند. از ميان تفاسير، تفسيري را كه در روضالجنان نقل شده است، در زير ميآوريم:
«جماعتي مفسّران سلف و اصحاب حديث گفتند كه معني آيت آن است كه خداي تعالي پشت آدم بماليد و جمله فرزندان او را بيرون آورد بر صورت ذَرّ، اعني مورچه خرد، و خلاف كردند كه اين كجا بود، بعضي گفتند: به بطن نعمان وادي است در پهلوي عرفات، و گفتهاند: به دهنا بود از زمين هند و آن، آنجا بود كه آدم آنجا فرود آمد از آسمان. كلبي گفت: از ميان مكّه و طايف بود و سُدّي گفت: در آسمان بود كه خدايتعالي پشت آدم بماليد جانب راست و فرزندان او را از آنجا بيرون آورد چون مرواريد سپيد و ايشان را گفت: به رحمت من به بهشت شوي، و از جانب چپ، پشتش بماليد و فرزنداني از او بيرون آورد سياه و گفت: به دوزخ شوي... و با ايشان خطاب كرد و گفت: بداني كه جز من خداي نيست و من خداي شمايم، به من شرك مياري و من پيغمبراني خواهم فرستادن به شما تا عهد من با ياد دهند و با شما بيان كنند و بر شما كتابها خواهم فرستادن، مگوي تا چه ميگوي؟ ايشان گفتند: گواي ميدهيم كه تو خداي مايي و آفريدگار مايي و ما را خداي نيست جز تو. گروهي آن روز اين اقرار دادند به طوع و گروهي بر وجه تقيّه. خدايتعالي از ايشان بر اين عهد بستند36 ...»
بر مبناي چنين تفسيرهايي است كه در شعر فارسي بهويژه شعر عرفاني، واژه الست و تركيبات مختلف آن چون «روز الست»، «عهد الست»، «مي الست»، «باده الست» با مضاميني متنوع براي نشان دادن تقدير مقدّر آدمي در عالم ذرّ فراوان بهكار رفته است و بيتهاي جبرگرايانه حافظ، كه در آنها اين واژه و تركيبات آن بهكار رفته است، متأثّر از همين ميراث عرفاني است. به بيتهاي زير توجه فرماييد:
مقام عشق ميسّر نميشود بيرنج بلي به حكم بلا بستهاند عهد الست
(20/5)
خرّم دل او كه همچو حافظ جامي ز مي الست گيرد
(144/5)
بيتهاي بالا را مقايسه كنيد با بيتهاي زير از عرفاي نامدار پيش از حافظ:
عشق در داغگاه روز الست متمكّن درون جان بنشست
(سنايي، ص 21)
جمله را در شور آورد از الست وز بليشان جز بلا نامد به دست
(عطّار، مصيبتنامه، ص 133)
ز بستان الستم باز كندند نگونسارم بدين زندان فگندند
(عطّار، الهينامه، ص 180)
الست گفت حق و جانها بلي گفتند براي صدق بلي حق ره بلا بگشاد
(مولوي، ديوان شمس، ج 2، ص 221)
و اين بيت جالب از مثنوي معنوي كه رقم خوردن تقدير در روز الست براي افراد فرومايه نيز تعميم يافته است:
مر شما را وقت ذرّاتِ الست ديدهام پابسته و منكوس و پست
(مثنوي، ج 2، ص 260)
چنانكه ديديم حافظ و شاعران عارف پيش از او با استفاده از اصطلاح الست و جناس ساختن بلي در آيه پيشگفتهشده بهمعني آري و بلا بهمعني درد و رنج، مضمونهاي متنوع و جذابي پرداختهاند. در بيتهاي ديگري از حافظ و نيز از شاعران متقدّم بر او واژه الست با ازل تمايز معنايي چنداني ندارد:
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست كه به پيمانهكشي شهره شدم روز الست
(حافظ 21/1)
برو اي زاهد و بر دردكشان خرده مگير كه ندادند جز اين تحفه به ما روز الست
(حافظ 22/5)
مطرب آغازيد پيش ترك مست در حجاب نغمه اسرار الست
(مولوي، مثنوي، 3/313)
نماز شام قيامت بههوش باز آيد كسي كه خورده بوَد مي ز بامداد الست
(سعدي، 51)
بيار باده به من ده كه توبه بشكستم اگرچه من ز الست ازل چنين مستم
(نزاري قهستاني، 2/52)
مخمور سر ز خاك برآرد به روز حشر مستي كه گشت بيخبر از باده الست37
(خواجو كرماني، ص406)
مضمون گناه نخستين آدم و هبوط او از بهشت اعلي به زمين ابزار ديگري است كه حافظ با استفاده از آن از تقدير مقدّر آدمي سخن گفته است:
گناه اگرچه نبود اختيار ما حافظ تو در مقام ادب باش و گو گناه منست
(54/7)
نه من از خلوتِ تقوي بهدر افتادم و بس پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت
(78/6)
اين مضمون در ادبيات عرفاني پيش از حافظ فراوان ديده ميشود و بيگمان اين گونه بيتهاي حافظ متأثّر از ميراث عرفان ايراني است كه بنابر آن آدم به ظاهر، با سرپيچي از فرمان خدا با شكستن پيمان، كوس رسوايي خود را سر داده است. «گناه از آن رو ميبايست رخ دهد كه آدم بنا به طرح ازلي، ميبايست از بهشت كه جاي گناهكاران نيست به زمين كوچ كند كه جاي گناهكاران است. آدم با دست زدن به گناه خواست نهاني محبوب ازلي را بهجاي آورد كه خواهان كوچ او به زمين است38 ». بيتهاي حافظ مذكور در بالا را با بيتهاي زير از گلشن راز شيخ محمود
شبستري مقايسه كنيد:
هر آن كس را كه مذهب غير جبر است نبي فرمود كو مانند گبر است
نبودي تو كه فعلت آفريدند تو را از بهر كاري برگزيدند
به قدرت، بيسبب داناي برحق به علم خويش حكمي كرده مطلق
يكي هفتصدهزاران ساله طاعت بهجاي آورد و كردش طوق لعنت
دگر از معصيت نور و صفا ديد چو توبه كرد نام اصطفا ديد
عجبتر آنكه اين از ترك مأمور شد از الطاف حق مرحوم و مغفور...
سزاوار خدايي لطف و قهر است وليكن بندگي در جبر و فقر است
كرامات آدمي را اضطرار است نه آنك او را نصيب از اختيار است
(شبستري، ص 90)
بيتهاي تقديرباورانة حافظ به همين بيتهايي كه در اين جستار نقل شد محدود نميشود، بلكه بيتهاي بسيار ديگري هست كه تقديرگرايي عام را نشان ميدهد كه برخي از آنها هم ميتواند مستقيماً ملهَم از قرآن مجيد يا روايات باشد و هم متأثّر از ميراث ايراني.
بيتهاي زير از آن جملهاند:
نصيحتگوي رندان را كه با حكم قضا جنگ است دلش بس تنگ ميبينم مگر ساغر نميگيرد (145/6)
ديدي آن قهقهه كبك خرامان حافظ كه ز سرپنجه شاهين قضا غافل بود
(203/8)
برو اي ناصح و بر دردكشان خرده مگير كارفرماي قَدَر ميكند اين، من چه كنم
(337/3)
مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويي چنانكه پرورشم ميدهند ميرويم
(372/4)
حافظ ز خوبرويانِ بختت جز اين قدر نيست گر نيستت رضايي حكم قضا بگردان
(377/7)
حاصل سخن آنكه، حافظ بيگمان گرايش جبري داشته، ولي اين گرايش او ارتباطي با مشرب اشعري نداشته است، بلكه بخش عمده اين گرايش با واسطه ميراث ادبي ايرانيان بهويژه شاهنامه منبعث از كيش جبريمشرب زرواني در ايران باستان بوده است. اين گرايش در بيتهاي پرشماري از حافظ، كه در آنها از نقش چرخ و فلك و سپهر و آسمان در سرنوشت آدمي سخن رفته، نيك هويداست. بخش ديگري از عقايد تقديرباورانه حافظ متأثّر از ميراث اسلامي ـ عرفاني است كه در آنها گفته شده است كه تقدير آدمي را خداوند در روز ازل يا الست رقم زده است. حافظ در بيت زير كوشيده است بين اين دو گرايش پل بزند:
سير سپهر و دور قمر را چه اختيار در گردشند برحَسَب اختيار دوست
(62/5)
ميگويد سپهر بنا بر اراده خداوند (دوست) در گردش است و با گردش خود سرنوشت آدمي را رقم ميزند. و سرانجام دسته سوم از بيتهاي تقديرباورانه حافظ تقديرباوري عام را مينماياند كه ميتواند متأثر از هر دو گرايش مذكور يا منبعث از قرآن مجيد يا روايات باشد.
یادداشتها
1. طرح اوليه اين مقاله در سال 1379 كه مشغول ترجمه كتاب تقديرباوري در منظومههاي حماسي فارسي،نوشته هلمر رينگرن بودم، در ذهنم شكل گرفت. در اين كتاب كه بهزودي از سوي انتشارات هرمس منتشرميشود، همه بيتهاي تقديرباورانه شاهنامه يكجا گرد آمده و درباره سرچشمههاي اين باور ايرانيان بحث شده است. با خواندن اين بيتها هميشه در ذهن من بيتهاي نظير آنها در ديوان حافظ تداعي ميشد. برايپيگيري اين موضوع يك بار سرتاسر ديوان حافظ را خواندم و يادداشت برداشتم، ولي طي سالهاي بعدچنان درگير تصحيح دفتر هفتم شاهنامه (با همكاري دكتر جلال خالقيمطلق) بودم كه نميتوانستم دربارة موضوع مورد بحث به تحقيق جامعي دست زنم. در اثناي كار، اين موضوع كه آبشخور اصلي تقديرباوريحافظ، با واسطه شاهنامه بيشتر ايراني است تا اسلامي، دغدغه ذهني هميشگي من شده بود، تا اينكه پس از اتمام تصحيح شاهنامه فرصتي دست داد تا در باب اين موضوع به تحقيق و تأمل بيشتر بپردازم. طرح اولية اين جستار در همايش بزرگداشت فردوسي كه در 24 ارديبهشت ماه سال 1386 در انجمن حكمت وفلسفه برگزار شد، در قالب يك سخنراني ارائه شد و اينك صورت كامل آن تقديم ميشود به بزرگمرد عرصه زبان و ادب فارسي استاد اسماعيل سعادت.در مورد ارجاعات شاهنامه، اعداد از سمت راست بهترتيب عبارتاند از: شماره جلد به عدد حروفي،شماره صفحه و شماره بيت. در مورد ديوان حافظ: شماره غزل و شماره بيت.
2 . مرتضوي 1383، ص 99.
3 . همان، ص 528.
4 . خرّمشاهي 1361، ج 1، ص 252.
5 . هروي 1368، ص 157ـ158.
6 . مرتضوي 1383، ص 525.
7 . خرّمشاهي، همان، ج 2، ص 995.
8 . ميبدي، ج 1، ص 155.
9 . جهانگيري 1384، ص 569.
10 . خرّمشاهي، 1366، ج 1، ص 665ـ666.
11 . همان، ج 2، ص 919.
12 . همان، ص 1049ـ1050.
13 . دادبه 1377، ص 22.
14 . همان، ص 22.
15 . شفيعي كدكني 1373، ص 435.
16 . دادبه 1377، ص 34ـ35.
17 . همان، ص 35.
18 . همان، ص 27ـ28.
19 . مثلاً اين بيت: مكن به چشم حقارت نگاه در من مست/ كه نيست معصيت و زهد بيمشيت او (397/6)
20 . يثـربي (1377، ص 120) جبـر و اختيار در ديوان حافظ را بـر اساس مبانـي و اصول جهانبيني عرفاني ـ نه مباني كلامي و فلسفي ـ مورد بحث قرار ميدهد. به نظر او انسان در ديوان حافظ ـ همانند آثارعرفاي ديگر ـ سه چهره و موقعيت مختلف و متضاد دارد:1ـ مجبور و بياختيار و بيتأثير در موقعيت و وضعيت ظاهري و باطني خويش:مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويي/ چنانكه پرورشم ميدهند ميرويم2ـ آزاد و مختار و مؤثر در سرنوشت و تكامل خويش:دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است/ بدين راه و روش ميرو كه با دلدار پيوندي3ـ مقتدر و مؤثر در كائنات و نظام عالم:چرخ بر هم زنم ار غير مرادم گردد/ من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك، فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند/ غلمان ز روضه و حور ز جنّت به در كشيم. او در جاي ديگر (ص 126) مينويسد: عارف در دو مرحله و مقام سخناني به زبان ميآورد كه، نه زمزمهاختيار، بلكه نعره توانايي و اقتدار است: يكي در آنجا كه در مقام جمع و فناست. هر سالكي در نخستين مراحل عبور از طبيعت به ماوراي طبيعت، چنين احساس ميكند كه او خود منشأ همه افعال و اعمال پديدههاي جهان است و سراسر هستي از او تبعيت دارند. لذا او در اين مرحله اسماء و صفات الهي را برخود اطلاق كرده، نواي اناالحق سر ميدهد و خود را منشأ همه حوادث جهان ميداند.بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم/ فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو دراندازيم.
21 . چنانكه در آغاز اين جستار گفته شد، هلمر رينگرن در كتاب تقديرباوري در منظومههاي حماسي فارسي بهتفصيل درباره نقش تقدير در شاهنامه و منشأ آن به بحث پرداخته كه اين بخش از مقاله چكيدة نظرات هموست.
22 . در بخش بعدي مقاله خواهم گفت كه اين مضمون در چندين بيت حافظ از جمله بيت زير بهكار رفته است:فلك به مردم نادان دهد زمام مراد/ تو اهل فضلي و دانش همين گناهت بس.
23 . براي توضيح بيشتر، بنگريد به ادامه مقاله.
24 . رينگرن، 1387، ص 121ـ124.
25 . همان، ص124 .
26 . جهان گذران را مقايسه كنيد با سراي سپنجي يا سپنجيسراي در شاهنامه: دل اندر سراي سپنجي مبند/ كه پر خون شود از عَنا و گزند(سوم 227/ 1995) چُنين گفت خرّمدلي رهنماي / كه خوشي گزين زين سپنجيسراي(دوم 411/412).
27 . براي اين عبارت، نك: رينگرن 1387، ص 43.
28 . نمونه ديگر: چنين گفت بيداردل شهريار/ كه گر بنده از بخشش روزگار،گذر يافتي از من گذشتي همان/ به تدبير بر گشتن آسمان، كه فرزانه و مرد پرخاشخر/ ز بخشش به كوشش نيابد گذر(ششم 78/1126 ـ 1128)
29 . نيز نك: رينگرن 1387، ص 101.
30 . بهنظر نگارنده تناقض موجود در اين قطعه، نه به ماهيت جبر و اختيار كه به نفوذ جبرگرايي كيش زرواني در متون زردشتي مربوط ميشود.
31 . البته تقابل تقدير با تدبير در ديوان حافظ احتمالاً منبعث از كلامي است از حضرت علي (ع) كه ميفرمايد: «يغلب المقدار علي التقدير حتي تكون الاَفه فيالتدبير» اين تقابل در مثل «العبدُ يدبّر واللّه يقدّر»نيز ديده ميشود (نك: دادبه 1377، ص 30، 42ـ43).
32 . در بيتهايي كه حافظ از قضاوقدر سخن ميگويد، طبيعي است كه بازتاب عقايد اسلامي شاعر باشد،ولي آنجا كه از قضاي آسمان سخن ميگويد، اين ترديد چهره مينمايد كه شايد در پسزمينه ذهن شاعربينش ايراني هم كه آسمان سرنوشت آدمي را رقم ميزند، وجود داشته است. به بيت زير توجه فرماييد:مرا مهر سيهچشمان ز سر بيرون نخواهد شد/ قضاي آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد(161/1).
33 . شكردن، يعني شكستن و در اينجا كنايه است از جام مي را تهي كردن. در اين مصراع، نويسش «با جام مي بشمريم» نيز درست است (نك: خالقيمطلق 1385، ج 2، ص 71).
34. Van Ess 1989, P. 179; Nyberg 1974, I/31.
35 . براي بحثي درباره ريشه اين واژه، بنگريد به: فان اِس، همانجا.
36 . ابوالفتوح، رازي، ج 9، ص 5ـ6؛ نير بنگريد به ميبدي، ج 2، ص 793ـ795. براي برخي تفسيرهايديگر نك: گذشته 1384، ص 498ـ499.
37 . اين شواهد از پيكرة رايانهاي موجود در گروه فرهنگنويسي فرهنگستان زبان و ادب فارسي استخراج شدهاند.
38 . آشوري 1379، ص 256؛ آشوري در اين كتاب، هوشمندانه منشأ بسياري از بيتهاي حافظ را درميراث ادبي عرفاني بهويژه كشفالاسرار و مرصادالعباد نشان داده است.
منـابــع
فارسي:
آشوري، داريوش 1379، عرفان و رندي در شعر حافظ (بازنگريسته هستيشناسي حافظ)، تهران، نشر مركز.
ابوالفتوح رازي، حسينبن علي، روضالجنان و روحالجنان في تفسيرالقرآن، بهكوشش محمّدجعفر ياحقي، مشهد، بنياد پژوهشهاي اسلامي، 1376.
جهانگيري، محسن 1384، «جبر و اختيار»، دانشنامه جهان اسلام، زير نظر غلامعلي حدّاد عادل، تهران، بنياد دايرهالمعارف اسلامي.
حافظ شيرازي، خواجه شمسالدّين محمّد، ديوان، بهكوشش پرويز ناتل خانلري، تهران، خوارزمي، 1375.
خالقيمطلق، جلال 1385/2006، يادداشتهاي شاهنامه، نيويورك، بنياد ميراث ايران.
خرّمشاهي، بهاءالدّين 1361، حافظنامه :شرح الفاظ، اعلام، مفاهيم كليدي و ابيات دشوار حافظ (2 ج)، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي.
خواجو كرماني، كمالالدّين محمودبن علي، ديوان، بهكوشش احمد سهيلي، تهران، 1336.
خيّام، رباعيّات، رباعيّات خيّام در منابع كهن، سيدعلي ميرافضلي، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1382.
دادبه، اصغر 1377، «جبرگرايي حافظ: باور يا ابزار»، مجموعه مقالات نخستين يادروز حافظ، بهكوشش كورش كمالي سروستاني، شيـراز، بنياد فارسشناسي، ص 21ـ44.
رينگرِن، هلمر 1387، تقديرباوري در منظومههاي فارسي (شاهنامه و ويس و رامين)، ترجمه ابوالفضل خطيبي، تهران، انتشارات هرمس، (زير چاپ).
سعدي شيرازي، غزلهاي سعدي، بهكوشش غلامحسين يوسفي، تهران، سخن، 1385.
سنايي غزنوي، ابوالمجد مجدودبن آدم، ديوان، بهكوشش محمّدتقي مدرّس رضوي، تهران، كتابخانه ابنسينا، 1341.
سنايي غزنوي، مثنويهاي حكيم سنايي، بهكوشش محمّدتقي مدرّس رضوي، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1343. شبستري، محمود، گلشنراز، بهكوشش احمد مجاهد و محسن كياني، تهران، 1371.
شفيعي كدكني، محمّدرضا 1373، موسيقي شعر، تهران، انتشارات آگاه.
صديقيان، مهيندخت 1383، فرهنگ واژهنماي حافظ، تهران، سخن.
عطّار نيشابوري، فريدالدّين، الهينامه، بهكوشش هلموت ريتر، تهران، توس، .1359
عطّار نيشابوري، فريدالدّين، مصيبتنامه، بهكوشش نوراني وصال، تهران، زوّار، 1338.
فردوسي، ابوالقاسم، شاهنامه، بهكوشش جلال خالقيمطلق، 8 ج، (ج 6 با همكاري محمود اميدسالار و ج 7 با همكاري ابوالفضل خطيبي)، نيويورك، بنياد ميراث ايران، 1366ـ1386/ 1981ـ2007؛ تهران، مركز دايرهالمعارف بزرگ اسلامي، 1386.
گذشته، ناصر 1384، «الست»، دانشنامه زبان و ادب فارسي، زير نظر اسماعيل سعادت، تهران، فرهنگستان زبان و ادب فارسي.
گرگاني، فخرالدّين، ويس و رامين، بهكوشش محمّدجعفر محجوب، تهران، بنگاه نشر انديشه، 1337.
مرتضوي، منوچهر 1383، مكتب حافظ :مقدّمه بر حافظشناسي، تبريز، انتشارات ستوده (چاپ اوّل، ابنسينا، 1344).
مولوي، جلالالدّين محمّد، كلّيات شمس يا ديوان كبير، بهكوشش بديعالزمان فروزانفر، تهران، اميركبير، 1355.
مولوي، جلالالدّين محمّد، مثنوي معنوي، بهكوشش رينولد. ا. نيكلسون، تهران، اميركبير، 1363.
ميبدي، ابوالفضل رشيدالدّين، كشفالاسرار و عدهالابرار، بهكوشش علياصغر حكمت، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، بيتا.
مينوي خرد، ترجمه احمد تفضّلي، تهران، توس، 1364.
نزاري قهستاني، ديوان، بهكوشش مظاهر مصفّا، تهران، انتشارات علمي، 1371.
هروي، حسينعلي 1368، حافظشناسي، ج 11، بهكوشش سعيد نيازكرماني، تهران، پاژنگ.
يثربي، يحيي 1377، «ظرايف عرفان، مشكل اساسي شارحان ديوان حافظ»، مجموعه مقالات نخستين يادروز حافظ، بهكوشش كورش كمالي سروستاني، شيراز، بنياد فارسشناسي، ص 117 ـ 138.
انگليسي:
Van Ess, J. 1989,`` AZAL'', Encyclopaedia Iranica, ed. By E.Yarshater, London & New York.
Nyberg. H. S. 1974, A Manual of Pahlavi, vol. I, Wiesbaden.
Pahlavi Vendidad, Transliteration and Translation in English by P. T. Anklesaria, ed. By D. D. Kapadia, Bombay, 1949.
استاد بزرگوار جناب آقای دکتر خطیبی
با سلام و احترام
در جستجوی کتاب تقدیرباوری در شاهنامه ترجمه حضرتعالی بودم که به وبلاگ شما برخوردم
مایه بسی شادمانی است که دوستداران فکر و فرهنگ ایران از نوشته ها و یافته ها و اندوخته هایتان بهره مند شوند
بعد ازاین انشاالله بیشتر خدمت تان سرمی زنیم
پیران
معلم زبان و ادبیات دانشگاه
م.پیران
۸/۲۰/۱۳۸۹ ۷:۲۳ بعدازظهر